از این شبهای بی پایان
چه میخواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر ارزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی
نه دلسوزی
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد انهمه شبگردی دیرین
میان کوچه های سرد پاییزی
تو ایا اسمان امشب برایم اشک میریزی؟
ببار و جان درون شاهرگ های کویر ارزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب
من از اسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم
ببار امشب
که تنها ارزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی
و دیگر من نمیخواهم از این دنیا
نه همدردی
نه دلسوزی
فقط یک چیز میخواهم
و ان شعری
به یاد ارزوهای لطیف و پاک دیروزی...