sheyda_star
پسندها
1,068

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ای نامرد...ینی من دارم چرت و پرت میگم...(خنده)

    سی یو لیتر توو......(گل و خنده)
    دوست دارم.....(از این قلب بادکنکی ها...)

    شبم و شبت بخیر....
    جدی خیلی خوابم میاد...روز پر جنب و جوشی بود...

    راستی...یه چیزی یادت رفت..
    ترمه را ندیدی.....دلت نسوزه چون منم ندیدم...(خنده)

    خدافظی شیدا جونم....بای بای...

    تکرارش را بگو ببینم فردا کیه..؟؟باشه..؟
    eeee...چرا میخندی خوب.....

    مامانم قصه میگه.....
    الان هم برا بار 1000 ام گفت مهدی دیگه وقت خوابته..
    بیا شیرتو بخور و بخواب......

    چیکار کنم..مامانمه دیگه....

    شیدا من دیگه برم...
    اگه دیر برم دیگه از قصه خبری نیست.....(گریه)
    eeeeeeeee...خدا بیامرزتشون ...

    و من هم رفتم تو حیاط رفتم....
    بپا لولو نخورتت تو حیاط....وووووووووووووهوووووووو(صدای باده...)

    کار شما که درست تره که...دختر به این خوبی..ماهی....مواظب باش...

    آشپزیت را فقط نفهمیدم که چطوریه..؟؟؟
    فقط دیدم...نچشیدم هنو...
    دکی از داماد شدن..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    از زنده بودن پشیمون شد...

    البته تجربه اولمون بود.....
    برای نفر بعدی برنامه های بهتری داریم ...

    چرا میخندی بهم خب....(گریه لوسی)
    این دوستم به خاطر پدرش دیگه سربازی و اینا نداشت...
    2 سال جلوتر افتاد...
    من خودم کو حالا تا 5 سال دیگه.....
    خیالت از بابت من راحت..من هنو بچه ام...
    شبا با قصه های مامانم خوابم میبره......بگووو خوب...
    (خنده)
    خوبه......باشه منم مامان بزرگ تو.....(خنده)

    نه جدی مامان بزرگا خیلی خوبن..قدرشونو بدون..
    منم خیلی دوستشون دارم..هردوشون را....

    مهتابه دیگه.....
    نگاهمون را گره میزنه.........
    جون من الان یه نگاه به ماه بنداز......
    که این طور....
    با خونواده رفتن این مشکلات را هم داره ...
    از نظر هماهنگ کردن و ایناش....
    طوری نیست..برو با دانشگاه را جون من....برو پیش امام ...جای بدی نیست.


    آره بابا گرفتیشم دوباره هم زدیمش....(خنده خیلی زیاد)

    نه بابا ....زود چیه...21 سالمونه دیگه...
    منم دیگه دارم خودم داماد میشم...الکی..مامانم میگه....(خنده)
    شیدا جونم با اجازت من کم کم رفع زحمت کنم...
    خیلی خوشحالم شدم که باهات حرف زدم..از ته قلبم میگم....

    خیلی خواستنی هستی...
    مواظب خودت باش....
    سلام برسون.....
    نامه هم یادت باشه نامرد من مشهد بودم ندادی.....
    از پیاده رو برو ماشین بهت نزنه....
    مواظب موتوری هام باش.....
    از سایه هم برو دماغت خون نیفته.....
    با خواهرت هم اینقدر کل کل نکن...
    مشق هات هم درست و به موقع بنویس...
    مسواک قبل از خواب یادت نره...
    دیگه....امممممممممممممممممم

    دیگه هم شب بخیر....خواب های خوب خوب ببینی.....
    راستی اون قضیه مهتابه هم یادت نره......

    دوست دارم
    بای بای...
    دانشگاه...؟
    خوب اینکه خیلی عالیه....
    برو حتما اگه میتونی....خودت که حتما میدونی که ...
    به خدا با دوستا خیلی حال میده....

    برو یه دعایی هم برای من بکن خوب...(گریه)


    شادوماده آره داشت در میرفت اونم چطوری.....
    داشتیم تعقیبش میکردیم....دزد و پلیس بازی شده بود...(خنده)
    eeeeeee.......خوب برو عزیز من......
    برو داداشت را ببین....با دوستاتیتی....

    تنهایی...2 تا دخترین فقط..؟؟
    یه ذره سخته خوب...

    با خونوادتون برو اصلا....
    برین اونجا همتون خونه دوست داداشت..(بیچاره)
    خوب تو تعریف کن...
    ببین من چقدر حرف زدم.....خسته شدم دیگه...
    (هه هه هه ..نفس نفس)
    آره....همه هم سنیم...
    حداکثر میشه گفت 5-6 ماه با هم فرق داشته باشیم....

    تو اوتوبان شهید کشوری...این اوتوبان 4 بانده ست.....صافه صاف....
    جون میده برا کورس گذاشتن....
    فکر کن تو ظهر...با 180 تا داشت فرار میکرد (شادوماد)...گرفتیمش....
    شهاب خیلی خله پیچید جلوش....

    فکر کن...
    تمام این اتفاقا ظهر بیفته....تو اوتوبان به اون شلوغی.....(خنده)

    خدایی الان که بهش فکر میکنم تنم میلرزه.......
    هان.....آره راست میگی....
    خنگ شدم تازگی ها....

    برنامه اش را ریختیم.....نمیشه دیگه دستش زد...

    نمیرم احتمالا خودم....میمنونم پیش تو.....
    بسمه دیگه...مشهد خونم دیگه زیادی میشه....
    خوشحالش می کردیم.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
    من خیلی حرفا را نمیتونم بزنم....

    حالا یکیش که میشه گفت اینه که انداختیمش تو پتو یه ذره اول زدیمش...آروم...الکی...به یاد جشن پتوهای دبیرستان.....همینجوری خاطره ها را زنده کردیم...

    بعد انداختیمش تو پتو دورش را گرفتیم پرتش میکردیم تو هوا و میگرفتیمش....
    رفت قشنگ شیرینی تر گرفت اومد....
    خیلی جالب بود جلسه امروز...
    به هیچ کاری نرسیدیم...فقط داشتیم میخندیدیم...
    دیگه آخراش به گریه افتاده بود شادوماد...(خنده)

    بعد هم (خدا ببخشتمون..)وسط ظهر با بوق بوق اومدیم تو خیابونا...
    فیلمی داشتیم امروز....
    همین را میخواستم بگم.....نمیدونم برم یا نه...ولی احتمالا مجبورم برم...
    خوب مسئولیت شورا بیشتره خوب...
    نمیدونم شاید هم اگه شد از زیرش در میرم....(خنده شیطانی)

    آره راست میگی ...یه مهدی بیشتر تو گروه نیست خوب...(خنده)
    ببین یه رسم و قاعده ای داره...
    یه ذره از وقت به صحبت های 2 دقیقه ای میگذره...
    (اصطلاحه....هر چه میخواهد دل تنگت بگو...)
    معمولا یه موضوع اجتماعی...حدیثی...چیزی مطرحه....

    بعدش دیگه یه ذره در مورد کارامونه....بحث صندوقه...و شراکتامون...
    برنامه کارا ...تقسیم وظایف....
    گزارش کارای که انجام شده توی هفته...

    والا ما که زن نداریم...برو از خوداشون بپرس خانوماشون چی کار میکنن...
    محمد سامونی ازدواج کرده....ینی عقد کرده بود....
    من شنیده بودم حالا رفته خواستگاری....
    ولی حالا اینکه به این زودی عقد کرده باشه دیگه خیلی سورپرایز بود....

    این دوستم فرزند شهیده....سال اول دبیرستان که بودیم پدرش شیمیایی بودند...بعد دیگه به خاطر عوارضش شهید شدند...
    امروز بعد از تقریبا 7 سال یه ذره خنده را روی لباش دیدم..
    خیلی سخت بود اون دوران براش...برا هممون...بچه بودیم...

    همه قاطیه خنده و بغل کردنش اشک هم اومده بود تو چشمامون....
    تدارکات هم هست.....برنامه ریزی اردوها....مثلا مشهد که داریم میریم فکر کنم 20 تا 25 هست...
    خوب تمام کارای بلیط و اسکان اونجا و خورد و خوراک...باید برنامه ریخته بشه از قبل...

    برنامه شو ریختیم....فردا برات میزنم تا ببینی..
    من مهدی ام....مهدی شهپری فرد....
    خونه ما فکر کنم آخرای مرداد بود که انداخته شد....
    نه...
    آقای دوستانی....یه آدم کار درست ...از این آدم های بانفوذ و اجتماعی هاست...
    اون توی 2 تا مدرسه سادات و تیزهوشان ...یه همچین برنامه ای درست کرده..
    ما که حالا کوچولو های این گروه هاییم...
    خودشون که مسئول گروهای دیگه اند ...با خانونم هاشون افراد میان تو جلسه...

    جلسه خانوم ها اون ور تشکیل میشه....با زن و بچه و زندگی...(خنده)
    راستی گفتم گروهمون...واااااااااااااای گروه......وااااااااای
    من و شهاب سعید مهر و این حمید سلطانی عضو این شورائیم الان....
    واقعا برنامه ریزی کارا زمان بره....
    خیلی.....
    یادم نیست قبلا گفتم بهت که تابستون هر هفته صبح های جمعه به صرف صبحونه خونه همدیگه ایم.صبح تا ساعت 11

    امروز خونه صابرعلی بودیم....
    ولی امروز جلسه با همه جلسات گذشته فرق میکرد...
    اگه گفتی چی شده بود.....؟؟؟
    پیچوند دیگه...نمیخواست ردش را بگیرم راپرتش را بهتون بدم...
    خیلی زرنگه....
    آره بابا...شما ها را قال گذاشته ...رفته اونجا حالشو میبره...
    حتی بیشتر از من....داره عشق دنیا را میکنه...

    (شیدا شوخی میکنم یه وقت خدای نکرده ناراحت نشی ها..)
    همون روزی که اومدم از مشهد...داداشه را ساعت 2:30 گذاشتمش لب گلستان شهدا که دیگه از اونجا برن برای قطار...
    رفت مشهد...به فاصله 2 ساعت...من اومدم تو خونه...اون از خونه رفت بیرون...الان اون مشهده..
    اونا هم یه گروه دارن که اسمش مجمع هست...
    با گروه خودشون رفتن...
    یه ذره پر جمعیت تر از ماست...
    کل کلاس پیش دانشگاهیشون...2 برابر مان...
    خوب یه ذره صمیمیت بین همه افرادشون کمتر از ماست...
    ما خدایی با هم داداشیم....
    خبر که خیلی زیاده.....

    مشهد که عالی بود....فقط یه خورده گرم بود دیگه...
    آقا داداشت که مارا پیچوند که...دارم براش....

    بهش گفتم سلام برسونه....فکر کنم یادش رفته باشه...
    خوب خودت خوبی..؟
    بگو تعریف کن...چی کارا کردی...کجا ها رفتی.؟؟

    دوباره این اینترنت زد به سرش....حالا یه چند روز داداشمون نیست ها....:w09:
    eeee....ایول اومدی....سلاااااااااااااام..(با صدای بلند بخون..)
    :w42::w42::w42::w42::w42:

    آمدی جانم به قربانت....اتفاقا خوب موقع هم اومدی....
    :biggrin::biggrin::biggrin:
    الهی...جالب بود..
    حالا شیدا جان شما کدومشونی..؟؟:biggrin:

    منم با داداشم عکس زیاد دارم...
    با دوربین از روش عکس میگیرم شمام ببینی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا