S
پسندها
1,982

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باشه عزیزم..
    پس من اونور منتظرتم..خوش بگذرون نفسم..
    میبینمت.. :-* :-*
    چاکرتم...
    خب خداروشکر.. همونم خوبه دیگه.. روحیه ت عوض شده..
    کار نداری بیا بریم مسنجر اجی... اره؟؟؟؟؟؟؟ داری؟
    سلام بر عشق خودم..
    بله خوبببببببببببم.. الان که اومدی دیگه حرف ندارم.. تو چطوری نفس؟؟
    خوش میگذره؟؟؟؟؟؟؟:D
    سلام طلا خانوووووووووووووووووووووووم خودم...:w42:
    تجاییی آجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    سلام نفسم...
    واقعا؟؟ خوشبحالت...
    ای وای چرا؟؟... مراقب خودت باش عزیزه دلم.. این هوا خیلی دزده.. زود مریض میشی..
    باشه نفسم... اشکال نداره.. راحت باش طلا جونم..:-* :-*
    سلام نامزد جوووووووووووووونم...
    کجاییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
    نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ای جانم..من یادت میدم اگه برسم..اول سلام و یادت بدم واسه امروز

    سلام:d
    من برم شکیبا بعدا میحرفیم عزیزم فعلا عشخم مراقب خودت باش بای بای
    :biggrin:عزیزم آره.....لیمو زنده هس نگران نباش:d همه نده ان...نازی و سلف و الی و لیمو و نرگس:d
    نه نمیخاد اینجوری میگن سبکی و اینا ول کن غیر مستقیم میگیم بدونن:d
    چرا؟؟چی شده؟؟

    میگم یعنی مرده ام مخالف کلمه زنده
    سلام عزیزم..خوبم خوبی؟؟پ من مردم اینجام بعد سه روز:d
    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻳﺎﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
    ﻫﻮﺍ ﺧﻴﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ .
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺩﻳﺪﻧﺪ .
    ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺷﻜﺎﺭﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ،
    ﻭ ﺟﺎﻡ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ،
    ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺯﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻳﺨﺖ .
    ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ،
    ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺧﻴﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ،
    ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮﻡ ،
    ﺩﺭﺑﺎﺭﻳﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
    ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺟﻬﺎﻧﮕﺸﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﯾﮏ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﺮﺁﻳﺪ ؛
    ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﺩ .
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻣﺴﻴﺮ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﯼ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻤﯽ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﺏ
    ﻣﺴﻤﻮﻡ ﺍﺳﺖ .
    ﺍﻭ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻦ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﮔﺸﺖ .
    ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺳﺎﺧﺖ ،
    ﺑﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﻬﺎﻳﺶ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ :
    ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ؛
    ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﺪ .
    ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ :
    ﻫﺮ ﻋﻤﻠﯽ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﺸﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺑﻪ ﺷﻜﺴﺖ ﺍﺳﺖ ...
    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
    ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ،
    ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ،
    ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ،
    ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ .
    نگاه همه به پرده سینما بود.
    (جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...)
    اکران فیلم شروع شد.
    شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...
    دو دقیقه از فیلم گذشت
    سه ، چهار، پنج ...
    هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!
    صدای همه درآمد.
    اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
    ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
    و به یک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..

    جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.

    خدایا شکرت
    هر وقت کسی را دوست داری
    داد و قیل راه نینداز
    بی خیال زلیخا شدن زلیخا در شهر بسیار است
    تنها خودت باشد و احساس
    حقیقت را نشان بده
    انکه احساست را درک کنند و تو را دوست بدارد
    هر روز برایت سازی نمیزند تو را همینگونه
    ساده میپسندد بی انکه بخواهد بخاطرش خودت را تغییر دهی
    اگر هم نفهمید غرورت را حفظ کن و ساکت بمان
    اگر میخواست بفهمد تا کنون فهمیده بود
    باز شب شد

    وآسمان به گونه ای صاف شده...

    گویی خداوند

    پشت پرده اسمان

    مهتابی کم نوری روشن ...

    و در اتاقش ریسه کشیده،

    به خانه نمی روم،

    به طبیعت... پناه میبرم

    به چمنزار می روم،

    سرم را ارام... بر دو دستم

    که در هم حلقه شده،

    فرود می اورم...

    پاهایم را روی هم می اندازم

    چشمانم را میبندم

    ششهایم را از هوای دلچسب لبریز

    و ارام تهی میکنم،

    چشمانم را از هم برمیدارم

    و با ان به خدا که به تماشای من نشسته

    لبخند میزنم/.



    "ناتانائیل"
    خواستم بگویم که کیستم… دیدم نگفتن بهتراست !!!… چه سود آنکه با من نمی ماند ، همان بهتر که نشناسد مرا… آنکس که می ماند ، خود ، خواهد شناخت
    ......
    من از جایی دیگر آمدم...
    نه شاهزاده ام که سیاره ای کودکانه داشته باشم،
    نه پیامبری که از آسمان باران بیاورم،
    نه گم شده ام، نه به قصد ماندن آمده ام...
    یک نفرم به اندازه ی خودم
    این سینه ام مرا کشانده به شعر،
    به چند کلمه شاعرانگی
    که روی کاغذ بی انتهای دلم
    سطری از شب و خاطره هایش بنویسم...

    اگر ساده است تو ببخش
    .......
    چه خوب بود اگر همه چیز را می شد نوشت

    اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، می توانستم بگویم.

    نه ،

    یک احساساتی هست ،

    یک چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند ،

    ...نمی شود گفت ،


    آدم را مسخره می کنند،

    هرکس مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند.

    زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
    فروغ فرخزاد در جواب این شعر نوشته :



    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک
    لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد
    گریه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان ِ
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا