پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است
شرمنده .. یه کابلی میخواست که هارد رو به لپ تاپ وصل کنم /قرار بود جمعه بدستم برسه ... اما تا یکی دو روز دیگه خودم میرم دنبالش ... همی که بدستم رسید میفرستم .هر چی دارم و ندارم تو اون هاردست. دوشنبه... صبح ... ساعتش با خودت( بگو چند) حالا دیدی دوشنبه میشه 13