همیشه به من می گفت:
زندگی وحشتناک است
ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی منی
روزی از روزها از او پرسیدم:
به چه اندازه مرا دوست داری گفت:
به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم
دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود
شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری
گفت به اندازه ستاره های اسمان
نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا ابری بود وستاره ای در اسمان نبود ......