رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند
از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه ای بدنام گفتند
دل من، ای دل ديوانه من
كه می سوزی ازين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگی ها!!!