نشسته بود روي زمين
و داشت يه تيکه هايي رو از روي زمين جمع مي کرد
بهش گفتم:کمک نمي خواي ؟
گفت:نه خودم جمع مي کنم
گفتم: حالا اين تيکه ها چي هست؟
بدجوري شکسته ، معلوم نيست چيه ؟
نگاه معناداري کرد و گفت: قلبم !
اين تيکه هاي قلب منه که شکسته ، خودم بايد جمعش کنم
بعدش گفت: مي دوني چيه رفيق
آدمهاي اين دوره زمونه دلداري بلد نيستن
وقتي مي خواي يه دل پاک و بي ريا رو به دستشون بسپاري
هنوز تو دستشون نگرفته مي اندازنش زمين و مي شکوننش
مي خوام تيکه هاشو بسپارم به صاحب اصليش
اون دلداري خوب بلده
مي خوام بدم بهش بلکه اين قلب شکسته خوب بشه
آخه مي دوني اون خودش گفته که:
قلبهاي شکسته رو خيلي دوست داره
تيکه هاي شکسته قلبش رو جمع کرد
و يواش يواش از من دور شد
و من توي اين اين فکر که چرا ما آدمها دلداري بلد نيستيم موندم
دلم مي خواست بهش بگم: خب چرا دلت رو مي سپري دست هر کسي ؟!
انگار فهميد تو دلم چي گفتم
برگشت و گفت: دلم رو به دست هر کسي نسپردم
اون براي من هر کسي نبود
گفت و اين بار رفت سمت دريا
سهمش از تنهاييهاش دريا بود که رازدارش بود . . .