عشق و ازدواج
شاگردی از استادش پرسید:عشق چیست؟؟؟
استادش در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین گندم را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدت طولانی برگشت استاد پرسید چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب دا هیچ.
هر چه جلوتر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم استاد گفت:عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید:ازدواج چیست؟؟
استاد به سخن در آمد که به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت استاد پرسید که چه شد و شاگرد گفت به جنگل رفتم و اولین درخت یلندی را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت:ازدواج هم یعنی همین.