انشا... این طور نیست دی خاطره
امروز یه جایی بودم یه خانوم مسن امد سمتم شروع کرد بحث در مورد یه موضوع که به اون مکان ربط داشت نگران بود و من میدونستم نگرانیش بی مورد ولی پیرزن حق داشت نگران باشه،من گفتم انشا... طوری نمیشه پیرزن برگشت گفت با انشا... انشا... گفتن که نمیشه

،تو دلم کلی خندیدم گفتم دیگه انشا... نمیگم
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
سعی بر آن کن نرود رو به تباهی دی معین
دیگه آب و هوا دست من نیست ،نه ترک نیستم
