نگو که نميدونستي... خودت التماس دستامو ديده بودي...
خودت اشکاي چشامو ديده بودي...
خودت خوب ميدونستي که چقدر دوستت دارم...
خودت خوب ميدونستي که عاشقانه قلبتو مي پرستم...
نگو که نمیدونستي...
دلم مي خواست وقتيکه داشتي میرفتي يه لحظه برمي گشتي
و حداقل يه نگا تو چشام مي کردي...
نميگم برنگشتي... چرا ! برگشتي...
نگامو ديدي... چشامو ديدي...
قطره هاي اشکو که تو چشام حلقه زده بود ديدي...
لبامو که از شدت بغض مي لرزيد ديدي...
.
.
دیدی و هیچکاری نکردی...
.
.
شايد هم نديدي ....