ممنون سحر جان


خيلي دوستش داشتم.
به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود بر همه چیز کشیده بود
که عشق از راه رسید و روح مرا رهایی بخشید.
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم.
حیاتم تهی از گذشته و عاری از اینده بود
و مرگ موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد در دستانم،
به ان ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد.
معنای تاریکی را نمی دانم،اما اموختم که چگونه بر ان غلبه کنم.
هلن کلر