زندگی مثل یک کامواست از دستت که در برود ،
می شود کلاف سر در گم ،گره می خورد،
میپیچد به هم ،گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی ،
گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی گره بزرگ تر می شود کورتر می شود.
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد ،
باید سر و ته کلاف را برید،یک گره ظریف و کوچک زد ،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،محو کرد،
یک جوری که معلوم نشود.یادت باشد ...
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند
همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمومش کرد
سر و تهش را برید.
زندگی به بندی بند است به نام حرمت
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است.
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...
دو دقیقه از فیلم گذشت
سه ، چهار، پنج ...
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
وقتت رو
برای اثباتش به دیگران
تلف نکن .... !
همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن ,
نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای
" من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای.......!