quester
پسندها
921

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • از ميان طوفان

    بي نام خواندمش !

    و همين كه از امواج رها شد‌‌

    در ساحل خاموشي نشست

    و سرش از كهكشان

    تا خاك

    خم شد ...

    آن گاه صداي خدا را شنيدم

    گفتم : " آشنايي بس نيست؟"

    گفت : " مرا درياب!"

    و دانستم كه دريافتن او

    گم شدن من است ...

    و بي پروا گم شدم ...

    و خدا

    در خلسه تسليم

    لبخندي شيرين زد ...!


    در جاده های فراموشی ماندم !

    من نیز فراموش خواهم شد ...

    همانند دیگر کسانی که

    در این کوچه فراموش شدند ...

    از فراموش شدن می هراسیدم که گرفتارش شدم !

    اگر روزی فراموش شدی

    هیچ مترس !

    ما همه فراموش شدگانیم ...

    تنها اوست که ما را فراموش نمی کند ...

    ولی ما او را نيز از یاد بردیم ...!


    این سناریوی زندگی ام بود

    که همیشه

    در گیر واژه هایی باشم

    که سر و تهی ندارد !

    در دوره سنگینی

    ذهنم از روی فاصله ها پرید

    و

    دنیای من

    از کوچکترین شهرها هم

    کم جمعیت تر شد ...

    نمی دانستم

    به سوی چه تنهایی

    بزرگی می روم

    و این ندانستن

    روزهایم را

    از خوشی های کوچکی

    لبریز کرده بود ...

    اما عادت کرده بودم

    به همین روز مر گی ها

    به حس هایی

    که

    در لحظه ها

    جاری

    می شوند

    و می میرند ...!
    ما اینیم دیگه
    محبوب و دوست داشتنی
    خوشحال شدم
    بای
    نمیدونم
    چند ماهی هست
    بعد عید
    یکی از دوستام معرفی کرد


    باد می وزد ...

    هراسان به این سو و آن سو می روم

    به دنبال هویتم ...

    در میان آسمان و زمین

    معلق مانده ام و نمی دانم

    میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

    می خواهم خودم باشم ...

    و امروز حتی

    باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!
    باشه
    پاشو برو خونتون خانومت تنهاست
    راستی یه سایت بگم عضو میشی
    درس یکم می خونم
    همون کاری که گفتم و گاهی میکنم
    شما چه خبرا؟
    خانومتون خوبن؟


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا