خوب یادم هست از بهشت که آمدم
تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم ...
اما زمین تیره بود و سخت !
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش
و من هر روز ذره ذره سخت تر شدم ...
من سنگ شدم !
دیگر نور از من نمی گذرد ...
حالا تنها یادگاری ام از بهشت، اشک است ...
نمی بارم چون می ترسم بعد از آن، سنگ ریزه ببارم !!!