"Pejman"
پسندها
8,529

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • خدا را در آغوش کشیدم ...

    خدا زیاد هم بزرگ نیست

    خدا در آغوش من جا می شود ...

    شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است !

    خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ...

    خدا یک بار به من گفت:

    تو گناهکار مهربانی هستی !

    و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ...

    و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...!


    دنیای ما چون بازیِ تاب است
    وقتی به اوج میرسیم یادمان میرود که چگونه رسیدیم
    دلمان تنگ میشود
    بر میگردیم
    تا او را ببینیم
    اما دریغ وقتی دیدیمش
    دلمان برای اوج تنگ میشود
    عجب دنیایی است
    همه اش دلتنگی است


    دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...

    قصه های خوب بگوید ...

    دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...

    خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !

    زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...

    یاد بچگی ام بیفتم ...

    دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...

    .

    .

    .

    دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
    عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود
    عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق میشود
    شرط میبندم هنگامیکه زود است و نه دیر
    مهربانی حاکم کل مناطق میشود
    همه میزنن تو هم بزن دیگه عادت کردم
    هر چی دلت خواست بگو
    مهم نیست نمیخواد جواب بدی !!!!!!!!!!!!!!!! شب بخیر ............ اینجا جواب دام چون بهتره ....... پروفایل خودمه دیگه ......
    سلام...مرسی خوبم...
    دل ما هم تنگیده..کجا بودی یه مدتی نبودی این ورا؟
    سیروسم که خونه شونه داره برای ارشد میخونه و اون یکی دختره هم ساینا منظورته دیگه؟اونم هست همین دور و را و یکم اون طرفتر...
    خودت خوبی؟چه کارها میکنی؟
    به به آقا پژمان...پارسال دوست امسال غریبه!!!!!!!!!!!!!!
    خودتونین توی سبد تشریف دارین؟!!!


    من دختری بودم

    تنها در دنیای خودم

    آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

    من یک رویا داشتم

    که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

    ...

    میان برگها قدم زدم

    و از خدا پرسیدم

    من کجا هستم ؟!

    ...

    ستاره ها به من لبخند زدند

    و خدا با خیالی آرام به من گفت

    در من ...

    ...

    حالا که زمان گذشته است

    و خاکستری شده ام

    آماده ام تا

    از بالاترین نقطه پرواز کنم

    ...

    وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!


    در ابتدای زمین

    کنار آسمان نشستیم

    و دعا کردیم

    شاید ...

    تمام آرزوهایمان

    باران شود ...

    ندانستیم

    تمام خاکسترمان را

    آب خواهد برد

    .

    .

    .

    با چشمهایی سرخ و سنگین

    به آرزوهای دور و دراز خوابهای کودکیمان

    نگاه می کنیم ...

    و بی هیچ قصه ای

    به خواب می رویم ...!
    مرسسسسسسسسسي ...آخه ما ديد بصيرت نداريم مادررررررررررر.
    قربون دستت عزيز خيلي خوشگله..ممنونم...خودت گلي مادر ..گل واسه چي عزيز.
    به جون خودم نميبينم پژمان...تازه آدرسشم فقط يه صفحه لاتين هست..هيچي توش نيست...
    پژمان جان بازم نميبينم....چرا خالي ميفرستي...اذيت ميكني..ها ها ...
    پژمان پیامت خالی بود
    چی فرستاده بودی؟چی شده؟چرا کم میای؟ها؟بگو ببینم چی شده؟
    درسته عزيزم توضيحش رو بزار ممنون ميشم
    سلام:gol: خوبی؟
    نگران شدم گفتم چی شده نیستی اومدم دیدم 24 دقیقه قبل بودی خیالم راحت شد
    چیزی شده پژمان؟:w05:حس میکنم سر حال نیستیا:w05:


    خاطرات کودکي من ... کودکي تو ...

    خوشبختي را

    به رنگ ديروزها

    ترسيم کرده اند ...

    روزها چه زود گذشت ...

    و ما چه ساده گم شديم ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا