این مطالعات رو من پارسال همین موقع انجام دادم ، خیلی هم خوب جواب داد ، اما بعدش به علت دور بودن راه کتابخونه اش ، یه کتابخونه ی دیگه پیدا کردم ، که برای تو هم از همون جا کتاب می گرفتم ، اما دیشب مریم گفت که رفته همون کتابخونه قبلیه که توی خیابون مهر ِ
می گفت اینجا همه ی کتاباش اصله ، فقط وقتی بخوایم بریم باید اسم رمز بگیم تا بهمون کتاب بدن
در مورد زنت هم ، متاسفانه بنده هنوز افتخار آشنایی باهاشون رو نداشتم
خدا گفت: زمین سردش است.چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من.
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت :شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خود را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا میکرد.
لیلی گر میگرفت.
خدا حظ میکرد.
لیلی میترسید.میترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد
خدا گفت:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود...
کسی به من چیزی از قرار نگفت
من از همه جا بی خبرم
الان مامانم و خواهرم و خاله کوچیکه ام نشستم تموم جد و آبادمو کشیدن جلوی چشمم و قسم می دن که نرم (شکلک بغض)