pedram021
پسندها
487

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدایا این پدی بی ریخته خوتمونه؟! :huh:

    کجا بیدی نبیدی ژوژول؟!

    :w00::w00::w00::w00::w00:

    سیلام.خوفم خوفی؟! چه خفرا؟! از این ورا؟!:huh:

    مقسی پدی![IMG][IMG]:gol:
    مرسی پدرام...
    تو چندی مهربون شدی!
    این چرا زیر گلوش باد کرده!!!! شنیدی بعضی ادما چش ندارن دیگری رو ببینن و موفقیتش رو زیر گلوشون باد میکنه میخوان خفه بشن!!!! این از اوناست!؟ دی
    سلام به حاج پدرام عزیزه دل دادا... :gol:
    مخلصم،تو خوبی؟
    ستاره سهیل شدی پسر....
    نیستی یا تحویل نمیگیری؟!

    آخه جز لیست دوستام نبودی، منو شرطنجی کن:cry:
    نه ناراحت چی بشم؟...یعنی من گرگم:w15::w15::w15:
    خیلی باحالی:heart:
    سلاااااااااااااااااااام مهندس
    خوبم من[IMG] ولی دیه داشتیم شوما رو فراموش می کردیم[IMG]
    دل ما هم تنگ شده بود[IMG]سی سی هم خوبه[IMG]
    خوب شد اومدیاااااااااااااااا[IMG]
    سلام آقا پدرام
    ممنون خوبم شما خوبین؟
    چه عجب از این طرفا؟
    سپید قشنگی بود اما به دلیل طولانی بودن مجبور شدم سه بار بفرستمش...
    به مترجم نیاز داریم
    من از تمام شدن چیزها می‌ترسم
    از تمام شدن مهلت ثبت‌نام
    از مهلت ارسالِ پاسخ
    از تمام شدن تابستان
    از تمام شدن این قرار ملاقات
    و رفتن تو
    از تمام شدن این شعر
    بی آن که
    اتفاقی در زبان بیفتد
    ما سطرها را سیاه می‌کنیم
    لحظه‌ها را می کُشیم
    و در قرارهای ملاقات‌مان
    هیچ اتفاقی نمی‌افتد
    دارم به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با شیطان ...
    به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خدا
    به فاصله‌ی خودم فکر می‌کنم با خودم
    یکی از همین روزها
    به رییس اداره‌ام می‌گویم
    دست از سخنرانی بردارد
    یک دل ِسیر گریه کنیم
    بخشنامه‌ها را پاره خواهم کرد
    و در پاسخِ اداره کل
    شعری پست می‌کنم
    با مُهر مخصوص و
    شماره‌ی دبیرخانه
    و بالاخره به عشق اولم
    وقتی دارد بچه‌هایش را به مهدکودک می‌برد
    می‌گویم روزی دوستش داشتم
    ما زبانِ هم را نمی‌فهمیم
    و مانند دیپلمات‌ها
    چه فایده دارد
    این رفتن و برگشتن
    وقتی همان آدمِ دیروز را
    به خانه می‌بریم در لباس‌هامان؟
    ما به امضاهامان
    ما به کت‌و شلوارهامان بدل شدیم
    به مدیریتِ‌ محترمِ ...
    به جنابِ‌آقایِ ...
    و دیگر در مسیرِ راه
    درخت‌ها و دره‌ها را نمی‌بینیم
    مردمان چندی‌ست
    لبخندهاشان را، هم
    چون چاقوی ضامن‌دار
    در جیب می‌گذارند
    و
    گریه نمی‌کنند
    هر روز با این هراس از بستر برمی‌خیزم
    که نکند به سنگی بدل شده باشم
    بین بخشنامه‌ها
    ما انسانیم آقایان
    نه یک روزِ کاری
    که در وقفه‌های کوتاهش
    گاهی زندگی کنیم
    من می‌ترسم
    می‌ترسم و هنوز امیدوارم
    مثل مهمان سرزده‌ي عزیزی
    که دمِ غروبِ دلتنگ
    بچه‌ها را شادمان می‌کند
    ناگهان همه‌چیز جفت‌وجور شود
    چیزی باید در بین باشد
    که تیغه‌ی زمان را کُنْدتر کُنَد
    می‌خواهم این دمی را که در آن هستیم
    چون پیاله‌ی شرابی
    دستم بگیرم و بچرخانم
    من می‌ترسم
    و می‌خواهم به آغوش مادرم برگردم
    که روزی گمانِ ساده می‌بردم
    امن‌ترین جایِ جهان ست
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا