عکستون منو یاد این شعر شریعتی انداخت:
آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح، بی درنگ، آسمان از روی زمین برم دارد،
یا لااقل همچون قارون، زمین دهان بگشاید و مرا در خود فرو بلعد .
اما ... نه،
من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را .
من یک " متوسط " بی چاره بودم و ناچار،
محکوم که پس از آن نیز " باشم و زندگی کنم ".
نه، باشم و زنده بمانم .
و در این " وادی حیرت " پرهول و بیهودگی سرشار، گم باشم .
و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن در درونش،
خاموش می میرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد،
در برزخ شوم این " پیدای زشت " و آن " ناپیدای زیبا "، خرد گردم .
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست .
در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که ...
" زندگی " نام دارد!