نميدونم ... اعتمادم به روز و روزگار خيلي كم شده ... دوست داشتم ادم ساده يي بودم كه همه ادما رو خوب ميديد ... البته نميگم خودم خوبم اما چيزايي رو دارم ميبينم كه از زندگي داره حالم به هم ميخوره ... خيلي وقتا دوست دارم سر بزارم كوه و بيابون ... اينو دارم جدي ميگم بخدا ....
ول كن بيا بستني اوردم ... يه بستني شكلاتي خوشمزه كه من خيلي از اون خشم مياد ....
راستي ديروز بعداظهر بود كه داشتيم با هم بستني ميخورديم ... تو برام نوشتي كه خوب اب شد بيا بخوريمش .... ديدم يهو دوستم اومد تو و بستني برام اورده بود و بهم گفت تا اب نشده بخورش .. چه حالي داد اون بستني ... جات خالي ....