اسمش را می گذاریم؛ دوست مجازی!
اما مجازی نیست، واقعاً!
پشتش یک آدم حقیقی نشسته، هرچند با شخصیتی مجازی،
اما یک پوسته است، خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند...
وقتی مرا به دنیای درون ش راه می دهد، وقت دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد...
وقتی؛ می آید سراغم، وقت دلتنگی و دل آشوبه هایم، می آید و چندین خط برایم می نویسد...
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش...
نگرانم می شود؛ نگرانش می شوم...
دلتنگم می شود، دلتنگش می شوم...
وقتی توی دعاهایم، بی آنکه بداند و گفته باشد، می آید...
وقتی توی صحبت هایم، به عنوانِ دوست یاد می شود...
مطمئن می شوم که دوستِ حقیقی ست.
هرچند رابط ما این صفحات مجازی باشد.
هرچند کنار هم نباشیم...
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم، یا اندکی...
اما حقیقی ست.
و من برایش بهترین ها را آرزو دارم...
و سلامت ش را از خدا خواستارم...
هرکجا که باشد...
قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوي، و اگر هستي، كسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد و پس از تنهاييت، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش