با شدتی وحشیانه و جنون آمیزآن چنان که قلبم را سخت به درد آورد*******آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح*******بی درنگ آسمان از روی زمین برم دارد******یا لااقل همچونقارون******زمین دهان بگشاید و مرا در خود فرو بلعد*********اما … نه*******من نه خوبی عیسی را داشتم و نه بدی قارون را**********من یک “متوسط” بی چاره بودم و ناچار**********محکوم که پس از آن نیز ” باشم و زندگی کنم “***********نه ، باشم و زنده بمانم*******و در این “وادی حیرت” پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم**********و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن دردرونش خاموش می میرد*****در برزخ شوم این “پیدای زشت “******و آن “ناپیدای زیبا” خرد گردم******که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست*******دربرزخ دوسنگ این آسیای بی رحمی که …*********“زندگی ” نام دارد***