چی شد ای پنجره ی شوق چرا بسته شدی
شلید از همنفسی با دل ما خسته شدی
چی شد ای همنفس من چرا لرزیدی
شاید از قصه ی تنهایی عشق ترسیدی
ارام میخندی در اوج دلگیری!؟
در اوج زنده بودنت هنوز میمیری؟
هنوز ارام میگیری تو با غمهایت ؟
هنوز میبارند در تنهایی اشکهایت
هنوز دربندی با غمهای درون دربندت
هنوز پنهانند غمهایت ته لبخندت
....
دلت غمکده ی دنیاست میدانم
برایت ارامش و عشق و امید میخواهم
تو با هر زخم تنت یک دنیا میخندی
من با هر خنده ی تو یک دنیا خوشحالم
همه مال و زر دنیا میخواهند
من به تن زخم خورده ی تو میبالم
این مردم دلشان در گیر هوس است
و من دلم را به چشمان معصوم و غمدیده ی تو میبازم