آقو ما یه بار رفته بودیم خونه ژپتو...ای پینوکیو تا چشش به ما افتاد اومد بغلمون کرد گفت:
به به ساده ی خوشبخت...
تا اینو گفت دماغش نیم متر زد جلو اومد تو حلق ما!
گفتیم:کاکو یه حرف راست بزن ای دماغت از حلقوم ما بیاد بیرون...
گفت چی بگم؟
گفتم ای روزنامه رو بگیر یه مطلب ازش بخون...
ای یه روزنامه گرفت شروع کرد به خوندن "دولت خدمتگزار در راستای خدمت به مردم..."
تا اینو گفت دماغش شیش متر دیگه زد جلو رفت تو کیسه صفرای ما!آقو خرد شدیما......
گفتیم یه زنگ به فرشته مهربون بزن بیاد نجاتمون بده.
الاغ شماره رو اشتباه گرفت زنگ زد زن بابای سیندرلا اومد!
یه لنگه کفشی هم دستش بود تا مارو دید با ای کفشو تا میخوردیم مارو زد!
وسط کار ای لنگه کفشو اتفاقی رفت تو پای ما اندازه در اومد پسر پادشاه اومد مارو گرفت شدیم ملکه!
اما از شانس بدمون نتونستیم بچه دار شیم خاندان سلطنتی منقرض شد...
هاهاهاها.....آقا حالا دستور داده اعداممون کنن!...ینی داغونما..... له لهم...