چندی بود که ز غم دلبری اسیر بودمی و آنقدر دست دست کردمی که مرغ از قفس پرید !!
و دلبر از کفم برفت و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود......
.....چندی نگذشت که دل ما اندر کمند زلف سیه مویی شهرآشوباسیر گشت و تیر مژگانش بر سینه ام بنشست
و دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد. لیک حسودان بد گهر و عنودان بد طینت بیکار ننشستندی
و کار را به جایی رساندندی که با قلبی آرام و ضمیری مطمئن طوق طلاق را بر گردنم افکندمی و اندر مرحله نامزدی از خدمتش مرخص بشدمی........
....و حال چندیست عاشق روی عزیزی خوش و نوخاسته ام و عنقریب است که با یکدگر مزدوج شویم.
شیخ ما که هنوز مهر کسی اندر دلش نیوفتاده بود آهی خانمان سوز برآورد و گفت:
هفت مرغ عشق را موح صن بخورد ///ما هنوز اندر خم یک جوجه ایم
این را بگفت و مریدان خشتک بسر را در نعره هایی عظیم فرو برد!