دخترک در برابر دفتر خاطراتش نشست ...
آرام آنها را ورق زد ...
صحنه ها پی در پی اجرا می شدند ...
کارگردان ناتوانی بود که از مونتاژصحنه ها برنمی آمد !
بادی وزید ...
برگها به سرعت ورق خوردند ...
مثل سالهایی که سریع و بی سر وصدا از پیش چشمانش عبور کردند ...
و او غرق در اوهام دنیا
رفتن هیچ کدام را حس نکرد ...
....
خدایی دید ...
نوری دید ...
تسبیح... گل...پرنده...درخت...
و حالا اشرف مخلوقات : انسان !
اشرفی که کنار ادات ایمان
گل...پرنده ... درخت
احساس حقارت می کرد !
...
باران بارید ...
خاطراتش را شست و با خود برد !
او ماند ...
بغض ماند ...
تنهایی ماند ...
و
نوری که در خاطراتش گم شد ...!
NasibeH