ابر نخستين ترانه ي معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كرديم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.
ما در بدبختي ، سوء تفاهم بوديم
بادكنك ها
كه نفس هاي عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تيغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ايستاد
و ساعت هاي خفته ي زمين
به كار افتاد.