مادر پير مرا نکته اي زيبا گفت
هر چه شب با من زيست از بد دنيا گفت
گفت پروانه مشو که به سرگرداني
لاي انگشت کتاب سالها مي ماني
فکر طاووس مباش که به عيبت خيزند
وزچه کژدم نشوی که ز تو بگریزند
گر شوي شعله ی شمع از تو مي پرهيزند
ور شوي اشک به چشم زير پايت ريزند
زندگي آينه نيست که در او مي نگري
زندگي خاک ره است که بر او مي گذري
گر چه غم همره توست دل به اندوه مبند
همچون خم حافظ باش خون به دل باش و بخند
نه زمین باش نه خاک که تو را خار کنند
وانگهی ذهن تو را پر ز مردار کنند
آسمان باش که خلق به نگاهت بخرند
وز پي ديدن تو سر به بالا ببرند