mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • جلسه محاكمه عشق بود
    و قاضی ، عقل
    و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود ، یعنی فراموشی !

    قلب تقاضای عفو عشق را داشت
    ولی همه اعضا با او مخالف بودند
    قلب شروع كرد به طرفداری از عشق :

    ای چشم ! مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدنش را داشتی؟
    و تو ای گوش ! مگر تو نبودی كه هر دم در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
    و شما ای پاها ! مگر شماها نبودید که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟

    پس حالا چرا این چنین با او مخالف شده اید؟!

    همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند...

    تنها عقل و قلب در جلسه مادند
    عقل گفت: ای قلب ! دیدی همه از عشق بیزارند؟

    ولی من در حیرتم كه چرا با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده کرده است تو هنوز از او حمایت می کنی؟!

    قلب نالید و گفت كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم بی خاصیت که هر ثانیه كار ثانیه قبلی را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم.
    عشق آن دردی است كه بردلت سنگینی می كند یا دلت را از غصه سبك می كند .عشق آن چیزی است كه پای رفتن را از تو می گیرد یا در تو شور

    رفتن ایجاد می كند .
    دید مجنون را یکی صحرا نورد

    در میان بادیه بنشسته فرد

    کرده صحنه ریگ و انگشتان قلم

    می زند با اشک خونین این رقم

    گفت ای مجنون شیدا چیست این؟

    می نویسی نامه بهر کیست این؟

    گفت مشق نام لیلی می کنم

    خاطر خود را تسلی می کنم
    مگر چه میشود عشقت بهانه ام باشد

    حریر عاطفه ات روی شانه ام باشد

    مگر چه میشود ای فصل سبز زندگیم

    دل بهاری تو آشیانه ام باشد

    مرا که گم شده ام در سکوت پیدا کن

    حوالی دل من خانه ای محیا کن

    مرا که منتظر یک نگاه گرم توام

    در آفتابی چشمان خویش شیدا کن
    قفسم را مشکن

    تو مکن آزادم

    گر رهایم سازی بخدا خواهم مرد

    من به زنجیر تو عادت کردم

    بارها در پی این فکر که در قلب توام با تو احساس سعادت کردم

    تو محبت کن و بگذر

    تا عمری هست

    من بمانم چو اسیری درون قفست
    تو رفته ای و من

    هنوز هم هستم ؛

    هنوز هم می نویسم ات .

    هنوز

    قطره

    قطره

    شب هایم را به خورشید کوک می زنم .

    هنوز همان مترسک ام ،

    همان که می میرد برای سفیدی کلاغ ها !

    تو رفته ای

    و من

    هنوز هم هنوز . . .
    تقصیر خودم نیست

    تو را که می بینم

    هز چه از بر کرده بودم ، از برم می رود

    تو را که می بینم

    همه ی واژه ها نا گفته می مانند

    !تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم

    همه ی اینها تقصیر حرارت جضور توست

    سنگینی حرم حضور تو را

    پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم

    تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم

    چیزی برای گفتن ندارم
    من به هر حال که باشم به تو میاندیشم

    تو بدان این را تنها تو بدان

    تو بیا

    تو بمان با من تنها تو بمان

    جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

    من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

    اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

    ریسمانی کن از آن موی دراز

    تو بگیر

    تو ببند

    تو بخواه

    پاسخ چلچله ها را تو بگو

    قصه ابر هوا را تو بخوان

    تو بمان با من تنها تو بمان

    در دل ساغر هستی تو بجوش

    من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

    آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
    عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.

    گر به دریا افکند دریا خوش است.

    گر بسوزاند در آتش، دلکش است.

    ای خوشا آن دل، که در این آتش است.

    تا ببینی عشق را آیینه‌وار

    آتشی از جان خاموشت برآر!

    هر چه می‌خواهی، به دنیا در نگر

    دشمنی از خود نداری سخت‌تر!

    عشق پیروزت کند بر خویشتن

    عشق آتش می‌زند در ما و من.

    عشق را دریاب و خود را واگذار

    تا بیابی جان نو، خورشیدوار.

    عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود

    هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود.
    من می روم اما به او بگویید دوستش دارم،




    به او که تنش بوی گلهای سرخ را میدهد،




    به او ...که با جادوی کلامش زیباترین لغات را شناختم،




    به او که لحن صدایش دلپذیرترین آهنگ است،




    به او که نگاهش به گرمییه آفتاب و لبانش به سرخیه شقایق ودلش به زلالییه باران است،




    به او که برای من مینویسد،




    مینویسد از باران، از شبنم، از گرمای عشق و ...




    من می روم اما به او بگویید دوستش دارم ،




    به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من درآن غرق شده،




    به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نورو شعرو ترانه برد،




    و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد.




    من می روم اما به او بگویید دوستش دارم،




    به او که صدای پایش را میشنوم،




    به او که لحن کلامش را میشناسم،




    به او که عمق نگاهش را میفهمم،




    به او که .....




    من می روم اما به او بگویید دوستش دارم،




    به او که گل همیشه بهارمن است،




    به او که قشنگترین بهانه برای بودن من است



    او که عشق جاودانه من است......
    عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
    عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک

    عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار
    عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار

    عشق گاهی یک تلنگر بر زلال تنگ نور
    پیچ و تاب ماهی اندیشه در ژرفای تور

    عشق گاهی می رودآهسته تا عمق نگاه
    همنشین خلوت غمگین آه

    عشق گاهی شور رستن در گیاه
    عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه



    عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
    رمز هوشیاریست در مستی می

    عشق گاهی آبی نیلوفریست
    قلک اندیشه ی سبز خیال کودکیست

    عشق گاهی معجز قلب مریض
    رویش سبزینه ای در برگ ریز

    عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
    روزه ای با قصد قربت ذکر بر لب پایکوب

    عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
    اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا


    عشق گاهی طعم وصلت می دهد
    مزه ی شیرین وحدت می دهد

    عشق گاهی شوری هجران دوست
    تلخی هرگز ندیدن های اوست

    عشق گاهی یک سفر در شط شب
    عشق پاورچین نجوای دو لب

    عشق گاهی مشق های کودکیست
    حس بودن با خدا در سادگیست

    عشق گاهی کیمیای زندگیست
    عشق در گل راز ناپژمردگیست
    عشق گاهی هم خجالت می کشد
    دستمال تر به پیشانی عالم می کشد

    عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
    هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند

    عشق گاهی هم نجاتت می دهد
    سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد

    عشق گاهی در عصا پنهان شود
    گاه بر آتش گلستان می شود



    عشق گاه رود را خواهد شکافت
    فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت

    عشق گاهی خارج از ادراک هاست
    طعنه ی لولاک بر افلاک هاست

    عشق گاهی استخوانی در گلوست
    زخم مسماریست در پهلوی دوست

    عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
    گاه در چشمان مشکی اشک ریز

    عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
    گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند



    عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
    حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای

    عشق گاهی موج دریا می شود
    گاه با ساحل هم آوا می شود

    عشق گاهی چاه را منزل کند
    یوسفین دل را مطاع دل کند

    عشق گاهی هم به خون آغشته شد
    با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد


    عشق گاهی در فنا معنا شود
    واژگان دفتر کشف و تمناها شود
    عشق را گو هرچه می خواهد شود
    با تو اما عشق پیدا می شود
    بی تو اما عشق کی معنا شود؟
    به جستجوی تو
    بر درگاه کوه می گریم ،
    در آستانه ی دریا و علف

    به جستجوی تو
    در معبر بادها می گریم،
    در چار راه فصول،
    در چار چوب شکسته پنجره ای
    که آسمان ابر آلوده را
    قابی کهنه می گیرد.

    به انتظار تصویر تو
    این دفتر خالی
    تا چند
    ورق خواهد خورد؟

    جریان باد را پذیرفتن
    و عشق را
    که خواهر مرگ است ـ
    و جاودانگی
    رازش را
    با تو درمیان نهاد

    پس به هیات گنجی درآمدی:
    بایسته و آز انگیز
    گنجی از آن دست
    که تملک خاک را و دیاران را
    از این سان
    دل پذیر کرده است !

    نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
    ـ متبرک باد نام تو! ـ

    و ما همچنان
    دوره می کنیم
    شب را و روز را
    هنوز را…
    زندگی دفتری از خاطرهاست ...

    , , , ,یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ...

    , , , , , , , یک نفر همدم خوشبختی هاست ،

    , , , , , , , , , , ,یک نفر همسفر سختی هاست ،

    , , , , , , , , , , , , , ,چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...

    , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,ما همه همسفریم
    واژه ها مرا دلتنگ می کند

    نگاه ها مرا دلتنگ می کند

    کوچه ها خونه ها تمام لحظه ها

    مرا دلتنگ می کند

    و من با حرف به حرف نامت

    دلتنگی ام را در میان قصه ها جار می زنم

    و آخرین نگاه عاشقانه ات را

    برای خود معنا می کنم

    این روزها نه یک بار

    بلکه هزار بار

    دلتنگتر از همیشه ام

    و باخود هجی می کنم

    آخرین سکوتی را که

    نام مرا به ساده ترین شکل ممکن

    تکرار کرد

    این روزها من

    برای بودنت

    برای خواستنت

    برای نگاه کردنت

    و برای بوسیدنت

    دلتنگ می شوم...

    و به همین سادگی

    برای تمام لحظه های با من نبودنت

    دلتنگی می کنم

    مبادا رد پای دلتنگی هایم

    بر زلالی نگاهت جابماند.
    نفس می‌زند موج
    نفس می‌زند موج
    ساحل نمی‌گیردش دست
    پس می‌زند موج .
    فغانی به فریاد رس می‌زند موج !


    من آن رانده مانده بی‌شكیبم
    كه راهم به فریادرس بسته
    دست فغانم شكسته …


    زمین زیر پایم تهی می‌كند جای
    زمان در كنارم عبث می‌زند موج !


    نه در من غزل می‌زند بال
    نه در دل هوس می‌زند موج .


    رها كن، رها كن
    كه این شعله خرد چندان نپاید
    یكی برق سوزنده باید
    كزین تنگنا ره گشاید
    كران تا كران خار و خس می‌زند موج !


    گر این نغمه، این دانه اشك
    درین خاك، روئید و بالید و بشكفت
    پس از مرگ بلبل ببینید
    چه خوش بوی گل در قفس می‌زند موج !…
    چشم هام را

    به جرم ندیدنت

    مصلوب ستاره ها می کنم

    تا تیره روزی ام

    پر شود از درخششی که

    کمی شبیه درخشش چشم هات باشد
    زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد بینی خود را شکسـت

    علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
    عشق اسطرلاب اسرار خداست

    من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

    دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
    می تپــد دل در شمیــــم یاسها

    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت

    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می تواند زشــت هم زیبا شــود

    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است

    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

    ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
    مثنوی هایـم همــه نو می شـود
    جاوید من

    تو از متن یک رویــا آمدی

    تا خواب های هزار رنگم تعبیر شوند

    و لبــــخنــد های رنــــــــگ باخـــتــــه ام تــازه .

    تـــو حالا جانی و جان جانان در تــــو جاری شـــده

    و من چه آسوده خودم را به دستهای سخاوتمندت سپـــرده ام .

    حــــــــالا از دنـــیا جــــدا شده ام چرا کــه تــو را دارم

    چشمهای تو برایم دنیایی ناشناخته است .

    حالا دیگر نبودی وجود ندارد

    که هر چه هست

    تو هستی

    ...
    نه باران مي بارد و
    نه تو برمي گردي
    چه نگاهِ دلواپسي دارد اين عشق
    هر روز
    از درختان غبار آلود همين خيابانِ خسته
    سراغت را مي گيرم
    همين درختان که ديري است
    رد پاي عبور تو را از ياد برده اند
    کجايي؟
    به کجا رفته اي؟
    و تا چندمين روزِ اين همه سالِ بي باران
    بايد به جستجوي تو باشم؟
    دوباره نگاهم مي کنند
    همين درختاني خسته
    صبور و ساکت
    فقط نگاهم مي کنند!
    به خانه بر مي گردم
    و باز هم همان لبخند هميشگي
    که آن را چون ترانه اي
    بر تاقچه خانه ام
    به يادگار گذاشته اي
    رو به روي پنجره مي نشينم
    بي آب و بي آفتاب
    نه باران مي بارد و
    نه تو بر مي گردي
    اما تعجب مي کنم
    که پس از اينهمه سال بي باران
    چرا اين گلدان کوچک
    که در خانه دلم به يادگار گذاشته اي
    گل را فراموش نمي کند؟
    نمی دانم گنجشک ها

    که آنقدر شبیــــه همـــــند

    چطور همدیگر را می شناسند

    ........ و .........

    نمی دانم چـــقدر شبیـــــه مـــــن است

    که تـــــــو دیگر مرا نمی شناسی؟
    شعر من زیر باران شیواترین است
    شعر من لالایی خواب دلی غمین است
    آری می شود شعر محسن را در غروبی سرد
    گوشه ی دیواری ترک خورده وسست
    و
    .................
    شعر من دسته گلی کوچک
    برای چشمهای توست . . .
    آغازگر یه رویای دل انگیز شبانه ست
    چشم تو



    جلوه گر قدرت آن بی همتاست
    چشم تو شب بی پایان
    وقت گریه شب بارانیــــست
    چشم تو مثل دل من سیاه و تاریک است
    دل من غمزده ای حیران است
    دل من کویری خشک است
    که در آن شقایقی روییده
    دل من غمکده ای خاموش است
    دل من بازیگر نقش بازیچه عشق است
    دل من مثل شعرم است
    غمگین وخاموش نرم است
    تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
    غیر از تو من به هیچ‌کس انگار هیچ‌وقت...

    این‌جا دلم برای تو هِی شور می‌زند
    از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

    اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
    من باورم نمی‌شود، اخبار هیچ‌وقت...

    حیفـــند روزهای جوانی، نمی‌شوند
    این روزها دو مرتبه تکرار هیچ‌وقت...

    من نیستم بیا و فراموش کن مرا
    کی بوده‌ام برات سزاوار؟... هیچ‌وقت!

    بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
    جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا