mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • براي تــو مي نويسم ..

    از عـُـمـق احـساسم

    مي نويسم تا شـايد بداني

    که تپش قلـبم در سينه به خاطــر توست
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا

    براي تــو مي نويسم کـه بداني

    تــو بودي آن يگانه عشــقي که در لا به لاي خــرابه هاي قلـبـم لانه گزيد

    و از آنهــا گلســتاني جاودانــه ساخت

    براي تــو مي نويسم تا بداني

    دوري ات براي مــن مثل دوري ماهــي از آب است

    و دوري کبوتر از آســمان

    براي تو مي نويسم اينک از عـُـمــق وجــودم . . .

    با فــريادي خامــوش که در لا به لاي هــيـاهــوي عـشـقت گــُم شده است

    براي تــو مي نويسم اينک تا بداني دوســتـَت دارم !
    دلم تنگ می شود گاهی.........

    من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

    پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

    تنهاییت برای من ...

    غصه هایت برای من ...

    همه بغضها و اشکهایت برای من ...

    بخند برایم بخند

    آنقدر بلند

    تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را ...

    صدای همیشه خوب بودنت را

    دلم برایت تنگ شده

    دوستت دارم ...
    مانی جون عوض کردی حالا مالِ خودت تکراری شده...لطفاً ویرایشش کن
    برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش

    از شکستن سکوت اسانتر باشد.عشقت را بردار و برو.خوب برو. زیبا برو.

    سر به زیر برو هر چند با اندوه با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و بر دوش.

    شاد برو،شاد ازاین باش که اگر ترا نشناخت،عشق شناخت

    برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه ی خود حس خواهی کرد

    نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت اشنا.

    وقار را در گام هایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت.

    همه ی اینها از ان است که عشق قلب ترا ماُمنی برای بیتوته ی خویش یافته است

    و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست،

    انکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی میشود.

    ذائقه ی جانش تلخ میشود از شور و شیرین های زود گذر و غبار مینشیند

    بر اینه ی روحش.

    رفتن همیشه بد نیست.
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    اگر بگریی مرا می گریانی

    اگر لبخند بزنی مرا شاد می کنی

    اگر تنها باشی حرفهای دلم کنارت می نشیند

    اگر فریاد برآوری کلام من پژواک فریاد توست

    نه فقط کلام من که من خود نیز با تو همفریاد خواهم شد



    هیچ کس جز خدای علیم نمی داند که تا چه پایه دوستت دارم

    هیچگاه خود را از تو جدا نخواسته ام

    که مرگ را بر این جدایی رجحان می نهم
    چقدر دلم برايت تنگ شده
    آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
    عزيز من ، قلب من
    اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
    تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
    اي کاش مي شد فقط يک بار
    فرياد بزنم
    دوستت دارم
    و تو صدايم را مي شنيدي
    نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
    اي کاش به جاي عکس زيبايت
    وجود نازنينت پيش رويم بود
    و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
    به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
    شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
    اما؛
    حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
    چشمانم بي اختيار مي بارد
    اي اميد آخرينم
    بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
    به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
    تا فقط يک بار بتوانم
    چشمانم را زنداني نگاهت کنم
    تو به من خنديدي و نمي دانستي
    من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
    باغبان از پي من تند دويد
    سيب را دست تو ديد
    غضب آلود به من كرد نگاه
    سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
    و تو رفتي و هنوز،
    سالهاست كه در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
    من به تو خنديدم
    چون كه مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليك
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
    " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    باغ من.
    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

    ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

    باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

    با سکوت پاک غمناکش.



    ساز او باران ، سرودش باد.

    جامه اش شولای عریانی ست.

    ور جز اینش جامه ای باید،

    بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.

    گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

    باغبان و رهگذاری نیست.

    باغ نومیدان ،

    چشم در راه بهاری نیست.



    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
    چرا دنیا نمی فهمد

    که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

    مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

    نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها

    چرا دنیا نمی فهمد

    که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

    عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

    یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز

    یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

    چرا دنیا نمی فهمد

    که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
    دونه های بارون امشب می خوره رو سقف خونه

    خیسه کوچه های خلوت طعم تلخ یه بهونه.........

    رفتن و رفتن و رفتن..... زیر بارون تا ته شب

    بو عطر یاس و بارون... تو هواپیچیده امشب

    گلا غرق ناز ورویا..... سهره ها مست تماشا

    میزنه بارون به شیشه منم و این همه رویا

    آسمون دلش گرفته... قد چشمای تر من.....

    گریه میکنه غماشو رو دل پژمرده من.......

    بوی بارون بوی عطر خاطره این منو خاطره هاوو پنجره

    رو لبم ترانه های موندنی.. گریه و بغضو سکوت حنجره

    رژه خاطره ها توی چشام میزنه بارون به سقف غصه هام

    تر شده پیرهنم از اشک چشام بوی عطر یادگارتو میدن دقیقه هام

    دونه های بارون امشب.... می خوره رو سقف خونه

    دو تا عاشق زیر بارون.... حس و حال عاشفونه...
    روزی از روزها جزیره ای بود.

    جاییکه همه احساسات اونجا زندگی می کردند.

    روزی طوفانی شدید در دریا رخ داد.

    و جزیره داشت زیر آب می رفت.

    هر احساسی ترسیده بود الا عشق


    یکهمه احساسها سوار قایق شدند.

    قایتنها یکی از آنها ترک کرد

    عشق پیاده شد ببیند اون چه کسی است؟

    ان غرور بود.

    عشق تلاش کرد و تلاش کرد اما غرور هیچ تکانی نخورد.

    آب بالاتر می اومد.

    همه از عشق می خواستند که ولش کنه و سوار قایق بشه اما عشق برای عشق ساخته شده.


    بالاخره همه احساسها فرا کردند و عشق با غرور در جزیره مردند.


    عشق بخاطر غرور مرد!


    بنابراین غرور را بکش و عشق را نجات بده ...
    مانی جان...تویِ تاکسی نوشته ها داستانِ "اشتباه" تکراریه...لطفاً ویرایشش کن
    چه بی صدا می آید

    آنکس که قرار است

    صدای تمام زندگی ات باشد ..
    بزرگ بود
    و از اهالی امروز بود
    و با تمام افق های باز نسبت داشت
    و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
    صداش
    به شکل حزن پریشان واقعیت بود
    و پلک هاش
    مسیر نبض عناصر را
    به ما نشان داد
    و دست هاش
    هوای صاف سخاوت را ورق زد
    و مهربانی را
    به سمت ما کوچاند داد
    ولی نشد
    که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
    و رفت تا لب هیچ
    و پشت حوصله نورها دراز کشید
    و هیچ فکر نکرد
    که ما میان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنها ماندیم
    برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش

    از شکستن سکوت اسانتر باشد.عشقت را بردار و برو.خوب برو. زیبا برو.

    سر به زیر برو هر چند با اندوه با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و بر دوش.

    شاد برو،شاد ازاین باش که اگر ترا نشناخت،عشق شناخت

    برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه ی خود حس خواهی کرد

    نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت اشنا.

    وقار را در گام هایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت.

    همه ی اینها از ان است که عشق قلب ترا ماُمنی برای بیتوته ی خویش یافته است

    و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست،

    انکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی میشود.

    ذائقه ی جانش تلخ میشود از شور و شیرین های زود گذر و غبار مینشیند

    بر اینه ی روحش.

    رفتن همیشه بد نیست.
    براي تــو مي نويسم ..

    از عـُـمـق احـساسم

    مي نويسم تا شـايد بداني

    که تپش قلـبم در سينه به خاطــر توست
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا

    براي تــو مي نويسم کـه بداني

    تــو بودي آن يگانه عشــقي که در لا به لاي خــرابه هاي قلـبـم لانه گزيد

    و از آنهــا گلســتاني جاودانــه ساخت

    براي تــو مي نويسم تا بداني

    دوري ات براي مــن مثل دوري ماهــي از آب است

    و دوري کبوتر از آســمان

    براي تو مي نويسم اينک از عـُـمــق وجــودم . . .

    با فــريادي خامــوش که در لا به لاي هــيـاهــوي عـشـقت گــُم شده است

    براي تــو مي نويسم اينک تا بداني دوســتـَت دارم !
    می شود برای همیشه

    به عاشقانه های آرام چشم های تو سفرکرد و برنگشت

    می شود زیر همین آسمان پرستاره


    نامم را در شیرینی شهد، با صدایت تکرار کنی

    و من از شنیدن خودم از تو مثل همیشه نفهمم


    که من کمی بیشتر تو شده ام

    یا تو من را به تن کرده ای؟؟
    از من نپرس چقدر دوستت دارم

    اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست.

    به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم!!!

    مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد؟

    مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟


    بگو معنی تمرین چیست ؟

    بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

    بریدن از خودم را ؟

    مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

    از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم؟

    همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد!!!

    تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند.

    نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...
    می شود برای همیشه

    به عاشقانه های آرام چشم های تو سفرکرد و برنگشت

    می شود زیر همین آسمان پرستاره


    نامم را در شیرینی شهد، با صدایت تکرار کنی

    و من از شنیدن خودم از تو مثل همیشه نفهمم


    که من کمی بیشتر تو شده ام

    یا تو من را به تن کرده ای؟؟
    نمیدانم..


    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

    چه خواهد ساخت ؟

    ولي بسيار مشتاقم ،

    که از خاک گلويم سوتکي سازد.

    گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش

    و او يکريز و پي در پي ،

    دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

    بدين سان بشکند در من ،

    سکوت مرگ بارم را
    ماندن همیشه خوب نیست،

    رفتن هم همیشه بد نیست،

    گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت.

    باید رفت تا بعضی چیز ها بماند.

    اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت.

    اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند.

    گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد،

    مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور،

    و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند.

    رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی.

    و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی.

    برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند.

    برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا