mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • وقتی کسی رو دوست داری از همه دنیا می گذری

    تولد دوبارته اسم اونو که می بری

    وقتی کسی رو دوست داری میخوای بهش تکیه کنی

    بگی که محتاجشیو به خاطرش گریه کنی



    وقتی کسی رو دوست داری حاضری دنیا بد باشه

    فقط اونی که دوست داری عاشقی رو بلد باشه

    حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس

    وقتی کسی رو دوست داری معنی نداره دیگه ترس



    وقتی کسی رو دوست داری به خاطرش می ری به جنگ

    قلبت میشه یه تیکه سنگ

    وقتی کسی رو دوست داری دنیا رو از یاد می بری

    دار و ندارتو می دی تا اونو به دست بیاری



    حاضری هرچی دوست نداشت به خاطرش رها کنی

    حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی

    حاضری هر روز سر اون با آدما دعوا کنی

    غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی



    وقتی کسی رو دوست داری از همه دنیا می گذری

    وقتی کسی رو دوست داری ...
    " قصه اي از شب "

    شب است
    شبي آرام و باران خورده و تاريك
    كنار شهر بي‌غم خفته غمگين كلبه‌اي مهجور
    فغانهاي سگي ولگرد مي‌آيد به گوش از دور
    به كرداري كه گويي مي‌شود نزديك
    درون كومه‌اي كز سقف پيرش مي‌تراود گاه و بيگه قطره‌هايي زرد
    زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
    دود بر چهره‌ي او گاه لبخندي
    كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
    نشسته شوهرش بيدار، مي‌گويد به خود در ساكت پر درد
    گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟

    كنار دخمه‌ي غمگين
    سگي با استخواني خشك سرگرم است
    دو عابر در سكوت كوچه مي‌گويند و مي‌خندند
    دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

    شب است
    شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
    نمي‌گريد دگر در دخمه سقف پير
    و ليكن چون شكست استخواني خشك
    به دندان سگي بيمار و از جان سير
    زني در خواب مي گريد
    نشسته شوهرش بيدار
    خيالش خسته، چشمش تار
    شاید غزلی بگویم...
    شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا
    شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا
    شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم
    شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم
    شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم
    اما غزلی می گویم ...
    غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست
    غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به وفاست
    که در آن هیچ کس تنها نیست همه چیز زیباست
    در شعرم باران را به تصویر می کشم باد را به مهمانی می خوانم و خدا را
    پادشاه قصرم می سازم
    خاطره ها را در گوشه ای از تصویر می کشم
    شاید آبی باشند نمی دانم ولی اکنون شعر من خیس شدست از باران خاطرات
    .....و بوی کاه گل می آید از کلماتم بوی ده و روستا و خدا
    ابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
    من انتظار را حس می کنمابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
    من انتظار را حس می کنم
    صبر را ياد گرفته ام
    از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
    برای روزی که اندوه آسمان از
    آتش عشق افروخته اش باران بياورد
    ودوری ها را پاک کند
    و مدام برای برگ ها بخواند که
    آسمان نزديک است
    دوباره دست هايمان را خيس کند
    من رهايت نمی کنم
    آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
    به من آموخته اند از ياد نمی برم
    صبر را ياد گرفته ام
    از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
    برای روزی که اندوه آسمان از
    آتش عشق افروخته اش باران بياورد
    ودوری ها را پاک کند
    و مدام برای برگ ها بخواند که
    آسمان نزديک است
    دوباره دست هايمان را خيس کند
    من رهايت نمی کنم
    آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
    به من آموخته اند از ياد نمی برم
    سرنوشتم را

    به ســتــــاره های چشمـــان تــــــو

    چسباندم

    یادت هست ؟

    آن عصر پاییـــــزی را

    که روی آینه

    عکسی از لبـــخند من و تـــو به یــادگار ماند...

    اگر از دوست داشتن

    برایت نگویم

    قلبـــــم جریـــحه دار می شود
    شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی

    تو را با لهجه گلهای نبلوفر صدا کردم

    تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

    پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس

    تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم

    و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی

    دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی

    و من تنها برای دیدن ان چشمان

    تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

    همین بود اخرین حرفت

    و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را

    به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

    نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم

    و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

    نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟برای چه

    ولی رفتی.....

    و بعد رفتنت باران چه معصومانه میبارید
    دلم میخواست ميدانستي شبها...

    تنها ستاره اي را كه به نامت زده ام...

    به چشمانم سنجاق ميكنم...

    تا يادم نرود در روي زمين كسي هست...

    كه سبزي لحظه هايش .... آرزوي من است !

    دلم میخواست می دانستی...

    که شادی ات... دنيای من است...

    و اندوهت... ويرانی لحظه هايم!


    که چگونه در خنده هايت به اوج می رسم...

    اما کاش می توانستم نشانت دهم...

    که با هر نفسم...

    دانسته و يا ندانسته...

    به یادت هستم

    به تو فکر میکنم به کسی که

    نامش در اندیشه من

    عشقش در قلب من

    کلامش در دفتر من
    سلام
    خوبي؟
    صفحاتي كه تو تاپيك برداشته بودي قبل شما برداشته بودند
    صفحات زير رو برات گذاشتم اگه ايرادي نداره
    صفحه 387.......آیه 14 تا 21 سوره قصص
    صفحه 388.......آیه 22 تا 28 سوره قصص
    اگه مخالفي بگو تا دوباره برات بذارم
    شرمنده جسارت كردم
    روز خوبي داشته باشي
    ياحق
    اگر ترکم کنی

    قلب مرا نیز با خود خواهی برد

    و من بدون تو در فراقت نمی دانم به کجا بروم

    اگر مرا ترک کنی

    باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد

    و اینجا تنها در اندیشه تو خواهم ماند

    اگر مرا ترک کنی

    درد و غصه مرا خواهد بلعید و دیگر حتی یک روز بدون تو زنده نخواهم ماند

    اشکهایم دریایی پدید خواهندآورد که من بی وقفه در آن در انتظار رسیدن به تو شنا خواهم کرد

    و این است دلیل بودن من

    اندیشیدن به اینکه تو روزی مرا ترک خواهی کرد مرا می ترساند
    چقدر سخته
    چقدر سخته که عشقت روبه روت باشه
    نتونی هم صداش باشی
    چقدر سخته که یک دنیا بها باشی
    نتونی که رها باشی
    چقدر سخته….
    چقدر سخته که بارونی بشی هر شب
    نتونی آسمون باشی
    چقدر سخته که زندونی بمونی
    بی در و دیوار نتونی هم زبون باشی
    چقدر سخته….
    چه بد بخته قناری که بخونه
    اما رؤیاش حس بیرونه
    چه بد بخته گلی که مونده تو گلدون
    غمش یک قطره بارونه
    چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه
    ولی ظاهر پر از خنده
    چقدر سخته که عشقت آسمون با باشه
    ولی آسون بگن چنده
    چقدر سخت کلامت ساده پرپر شه
    نتونی ناجیش باشی
    چقدر سخته که رفتن راه آخرشه
    نتونی راهیش باشی
    چقدر سخته تو خونت عین مهمون شی
    بپوسی قصد بیرون شی
    چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی
    ولی ، تو سینه داغون شی
    چقدرسخته که یک دنیا صدا باشی
    ولی از صحنه خوندن جدا باشی
    چقدر سخته که نزدیک خدا باشی
    ولی غرق ادا باشی
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن

    دوستت دارم عاشقونه
    چه صبورانه به دوش کشیدی
    بار سنگین غمی را که ناتوان از به دوش کشیدنش
    در راه مانده بودم
    چه مهربانانه دستم را گرفتی انسان که پای رفتنم نبود
    و چه زیبا لبخند را
    برگستره زندگی من بخشیدی
    باشد
    ای تار و پود زندگی خیالی ام
    قدم در این راه با جان گذاشتم
    ماندنم با تو جان میگیرد
    و تو خرابه دنیایم را دوباره میسازی
    مرا باز پس گیر از مرگ
    از رفتن
    و از نبودن
    میدانم..


    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

    چه خواهد ساخت ؟

    ولي بسيار مشتاقم ،

    که از خاک گلويم سوتکي سازد.

    گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش

    و او يکريز و پي در پي ،

    دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

    بدين سان بشکند در من ،

    سکوت مرگ بارم را
    مي خواهم اين بار از تو بگويم ....... از تو بهترينم



    دوست دارم من باشم و کاغذ و خودکار ي که فقط نام تورا بنويسد

    با تو حرفها دارم به اندازه ي هزار سال...سالها يي که ديگر متعلق به توست

    دلم را به ياد تو با دريا و آرزوهاي زيبايي آميخته ام

    آرزوها يي که اول و آخر آن تو هستي

    مي دانم که يک روز دنيا تمام ميشود

    ولي عشق تو همچنان پابر جاست

    با تو خواهم ماند وتنها تو با من بمان

    كه وقتي تو هستي گويي تمام خوبيهاي دنيا را به يكباره در كنار خود دارم
    یکی هست تو قلبم
    که هرشب واسه اون
    مینویسم و اون خوابه
    نمیخوام بدونه واسه اونه که
    قلب من این همه بیتابه
    یه کاغذ یه خودکار دوباره شده
    همدم این دل دیوونه
    یه نامه که خیسه پز از اشک
    و کسی بازم اونو نمیخونه
    یه روز همینجا توی اتاقم
    یهو گفت داره میره
    چیزی نگفتم آخه نخواستم
    دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که میبست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمیتونستم
    جلوی راشو بگیرم
    میترسم یه روزی برسه
    که اونو نبینم بمیرم تنها
    خدایا کمک کن نمیخوام
    بدونه دارم جون میکنم اینجا
    سکوته اتاقو داره میشکنه
    تیک تیک ساعته رو دیوار
    دوباره نمیخواد بشه
    از زمين خواهم رفت

    دل من شوق تكان دادن ابري دارد

    به هوايي كه بخواند باران

    مثل دستان دعا نردباني دارم

    كه مرا مي برد از خلسه سرگرداني

    آنطرف ها بالا

    لب درياچه مهتاب قراري دارم

    راه شب طولاني است

    دردي مي رقصد و مي جوشد شعر

    اي اجابت شده ها

    غزلي گم كردم .
    زندگی یک آرزوی دور نیست
    زندگی یک جست و جوی کور نیست
    زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!
    زندگی کن زندگی افسانه نیست.

    گوش کن...!!
    دریا صدایت میزند!
    هر چه نا پیدا صدایت می زند!
    جنگل خاموش میداند تورا
    با صدایی سبز می خواند تورا

    آتشی در جان توست
    قمری تنها پی دستان توست
    پیله ی پروانه از دنیا جداست
    زندگی یک مقصد بی انتهاست
    هیچ جایی انتهای راه نیست
    این تمامش ماجرای زندگیست...
    اگر بگریی مرا می گریانی

    اگر لبخند بزنی مرا شاد می کنی

    اگر تنها باشی حرفهای دلم کنارت می نشیند

    اگر فریاد برآوری کلام من پژواک فریاد توست

    نه فقط کلام من که من خود نیز با تو همفریاد خواهم شد



    هیچ کس جز خدای علیم نمی داند که تا چه پایه دوستت دارم

    هیچگاه خود را از تو جدا نخواسته ام

    که مرگ را بر این جدایی رجحان می نهم
    چقدر دلم برايت تنگ شده
    آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
    عزيز من ، قلب من
    اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
    تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
    اي کاش مي شد فقط يک بار
    فرياد بزنم
    دوستت دارم
    و تو صدايم را مي شنيدي
    نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
    اي کاش به جاي عکس زيبايت
    وجود نازنينت پيش رويم بود
    و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
    به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
    شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
    اما؛
    حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
    چشمانم بي اختيار مي بارد
    اي اميد آخرينم
    بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
    به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
    تا فقط يک بار بتوانم
    چشمانم را زنداني نگاهت کنم
    صبح طلوع شعر و غزل ، ناشتای تو
    یعنی سلام ، زنده شدم با دعای تو
    یعنی دوباره... با تو من از خواب می پرم
    با موج های ملتهب خنده های تو
    حس می کنم که جنبش قلب و رگان من
    تنظیم می شوند به آهنگ پای تو
    یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود
    یعنی که تنگ می شود این دل برای تو
    احساس می کنم که تو من می شوی و من
    یک لحظه خواستم که بیایم به جای تو
    بک لحظه خواستم ... به خوبی تو باشم و دلم
    یک لحظه ! یک دقیقه! ... شود آشنای تو
    تازه سلام اول این قصه می رسد
    پر می شود تمام من از ماجرای تو
    گنجشک می شوی و قناری نغمه خوان
    در گوش من ترنم نرم صدای تو
    تو خوبی آنقدر که هوا خوب می شود
    اصلا هوای من شده خوب از هوای تو
    خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست
    گل ، سعی می کند که در آرد ادای تو
    اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت
    این سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟؟؟
    خوابم گرفته با تغزل آرام در صدات
    آرام می شود دوباره دل از لا لای تو
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    دیدی دلم شکست

    دیدی دلم شکست!

    دیدی چینی اصل قلب خویش

    سپردم به دستهای خواهشت

    دیدی بی حواس!

    پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست

    دیدی چه بی صدا دلم شکست!

    دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود

    دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود

    دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود

    و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود

    دیدی کوهکن!

    دیدی به جای کوه غم ،تیشه ات قلب من نشانه گرفت

    دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت

    کبوتر دلم هوای آشیانه گرفت

    آسمان غم ابر ناله گرفت

    دیدی ...عشقت حباب بود و در هوا شکست

    دیدی دلم شکست
    وقتي كه دلگير و تنها مي شي ؛ وقتي خسته و بي پناهي . وقتي از دست هيچ كس كاري بر نمي يايد.

    وقتي شب زودتر از هميشه مي ري بخوابي تا سرت رو توي با لشت كه به سفيدي ونرمي ابر هاست فرو كني و هق و هق گريه كني و دلت خالي بشه . وقتي دلتميخواد كه روي بلند ترين قله دنيا بنشيني و از

    اون بالا همه چيز رو نگاه كني . وقتي دلت ميخواد كه روي ابر ها بشيني و مثل يه قاليچه پرنده با هاش

    اين ورواون ور بري .

    وقتي دلت مي خواد پنجره اتاقت رو كه باز مي كني رو به يه دريا آبي باشه .وقتي دلت مي خواد توي يه جنگل سبز تنها قدم بزني . وقتي كه هيچ كدوم ازاين وقتي ها برات شدني نيست

    فقط و فقط يه چيزه كه آرومت ميكنه . ...جانمازت.... كه پر از گل هاي ياسسفيد و خوشبوست . وقتي جانمازت رو باز مي كني بوي خوبش تمام اتاقت رو پرمي كنه . اون لحظه است كه يه چيز بهت

    قوت قلب ميده و آرومت مي كنه :

    خداست
    ..خــــدا... خــــــــــدا.... خـــــــــــــــدا...
    ابرها مثل من در کوچه پس کوچه های شهر سرگردانند!

    باران میبارد و من غرق در زیر قطره های بارانم ،

    دستهایم را بر روی گونه ام گذاشته ام تا کسی نفهمد که گریانم!

    با دلهره از کوچه ها میگذرم ، نمیخواهم کسی بفهمد که در جستجوی یارم!

    چه آرام میبارد باران بر تن نا آرامم ،

    چه زیبا میریزد اشکهایم همراه با قطره های باران!

    چه سخت میسوزد تن خسته ام ، به خدا مثل یک پرنده با بالهای شکسته ام!

    کسی نمیداند که همراه با خود یک قلب شکسته دارم
    شب مهتابه و چشام بازم از یاد تو خیسه

    دیگه عادت شده با بغض واسه تو مینویسه

    کاش می فهمیدی که قلبم خونه آرزوهات بود

    یه نفس تنها نبودی همیشه دلم باهات بود...

    آسمون و ماه نقرش با یه عالمه ستاره

    شاهدن که این بریدن دیگه برگشتی نداره

    رفتی بی اونکه بدونی دل من مال خودت بود

    حال بغضای شبونم به خدا حال خودت بود

    سهم چشای تو بودن توی دنیا هرچی داشتم

    واسه ی خاطر نازت جونمو گرو گذاشتم
    پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

    حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست


    شعر زلال جوشش احساس های من

    از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست


    يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

    اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست


    خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

    بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست


    من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

    طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست


    تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

    با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
    از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
    آن کفشهای مهربانت را نمی دانست

    رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد
    دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست

    اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
    شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست

    قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم
    ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست

    لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم
    حتی کتابی داستانت را نمی دانست
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا