mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ببینمت. . .

    گونه هایت خیس اســـت . . .

    باز با این رفیق نابابت . . نامش چه بود؟ هان! باران. . .

    باز با باران قدم زدی ؟

    هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . .

    همدم خوبی نیست برای درد ها . . .

    فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .
    با حال و احساسی عمیق و فراتر از نوشته های پیش

    این بار می نویسم از عمق وجودم و از درون قلبم

    و بیان می کنم آن احساسی را که تا این لحظه

    در وجودم نهفته بود

    بله:بیان می کنم آن احساس نهفته دلم را

    و کنار می زنم ابرهای سیاه زندگیم را

    که همانند شبی سرد و طولانی

    چهره آبی آسمانم را پوشانیده

    و مزین می کنم پرده های دلم را با نور طلائی خورشید

    و امید را سرلوحه دفتر زندگیم قرار دهم

    و شروع کنم حکایت زندگیم را با قلم سرنوشت




    ترانه هایم را برایت می خوانم

    ترانه هایم را بخوان

    من با تو می گویم

    کلمات ما هستیم

    من و تو

    در واژه های شعر

    در نگاه یک تصویر

    ما با هم می نویسیم

    با هم می خوانیم

    با هم خوانده می شویم

    مرا بخوان کن

    با صدای بلند

    با صدای رسا

    واژه هایم همچون رودی

    به حوضچه ای می ریزند

    حوضچه اکنون

    آیا صدای آب را می شنوی

    به سوی تو می آیم

    جوی آب

    سر ریز وجود توست

    با حرکتی مواج

    موج می زند با تو

    آغوش به آغوش

    ترانه خوان و سرشار

    بدنبال چه می گردی

    در پی یافتن چه هستی

    ای کلام کلمه

    ای جوهر نوشتن

    صداقتت را

    خرج قلمی نکن

    که از روزمره گی

    وام می گیرد

    و صدایت را

    نقل حدیثی نکن

    که روحت را خراش دهد

    تو گذار لحظه ای هستی

    که مست را هوشیار می کند

    برای رهایی

    و برای ماندگاری

    مرا بخوان
    در این رنگین کمان هفت خطی آدم ها ،

    دیوانه بود شاعری که می گفت :

    خواهی نشوی رسوا همرنگ

    جمـــــاعت شو ! !
    تـ ـو بـگـو . . .

    مـعـنـی ایـن هـمـه جـای خـالـی چـیـسـت

    کـه مـ ـن ایـن هـمـه مـدت

    بـه دنـبـالـش بـودم . . .؟

    الـان مـ ـنـم و حـجـم تـهـی از نـبـودنـت !
    یک حبه قــــنــــد

    در فنجـــان قهــــوه تلخ شیرین نمی شــــــود

    دو حبه قنـــــد

    در فنجـــان قهـــــوه تلخ شیرین نمی شــــــود

    سه حبــــه ، چهار ، پنج ...

    اصلا تو بگــــــــو یک دنیــــا قنـــــد

    در این دنیای تلخ

    نــــــــــــه . . .

    اگـــــر تــــو نباشــــــی فال این

    زندگــــــــــــــــــــــــی

    شیرین نمی شــــــــــــود . . . ! ! !
    دلــهُــره هــایَــت را بــه بــاد بــده

    ایـنــجــا دلــیــســت

    کــه بَــرای آرامِــشَــت دســتــی بــه آسِـمـان دارد.
    می برد مرا

    تا آبی ِ دریا

    تا پشتِ یک ستاره

    اوجِ لمس دستان‌َت

    ام‌شب،

    خیال‌ت...

    ...



    مـــحــکـــم تـــر از آنــــم

    کـــه بــرای تــنــهــا نـــبـــودنــم

    آنـــچـــه را کـــه

    اســـمــش را غـــرور گـــذاشـــته ام

    بــــرایـــت بــــــــه زمـیــن بــکــوبـــم

    احــســــــــاس مــــــــــن قیـــمتـــی داشــــتـــــ ،

    کــــه تــــــــو برای پرداخـــت آن

    فـقـــیــــــر بـــودی . . . ! ! !
    کیستی تو؟؟

    نزدیک می شوی به من

    در من خانه می کنی

    در من حضور می یابی

    لحظه به لحظه

    هرجا و هر کجا

    توی انگشت هایم جاری می شوی!

    سطرسطر خاطراتم را می نگاری

    روی لبم می نشینی

    خنده می شوی

    حرف می شوی

    دلم که می گیرد از چشم هایم می باری!

    کیستی؟

    کیستی تو ؟

    کیستی تو که این همه در من می تابی؟!

    بی آنکه کاسته شوی...

    بی آنکه غروب کرده باشی...

    کیستی؟

    کیستی تو که این همه سزاوار حرفهای عاشقانه ای؟!

    کیستی تو که دیدنت زندگی، رفتنت مرگ است...

    بمان مهربانم ...

    از هنوز تا همیشه ....




    دوستم داشته باش ،

    همانـــگونه که من

    دوســــتــت دارم

    بگذار فاصله من و تو کمتر از آنی باشد

    که مـــی خـــواهـــیــم و نــــمی تـــوانــــیـــم

    که مــی تـــوانـــیم و نمـــی گـــذارنـــد !

    بگذار میان من و تو

    فاصله ای نـــمـــانـــد

    نه به خاطر خودت ،

    و نه به خاطر من !

    که به خاطـــــر این عـــشــق

    دوســـتم داشته باش

    بیش از آنی که من دوســـتـــت دارم . . .
    از انسان های احساساتی بیشـــــــتر بتـــرسیـــد . . .

    آنها قادرند ناگهـــــــانی ،

    دیــــــگر گریـــه نکننـــد ؛

    دوســــــتـــــ نداشــــتــه باشند ؛

    و قــیــد همه چـــیـــز را بزنند . . . !
    دلم را که مرور میکنم

    تمام آن از آن توست

    فقط نقطه ای از آن خودم

    روی آن نقطه هم

    میخ میکوبم

    و قاب عکس تو را می آویزم.




    گــِره دستان َت بر دستان َم

    ای کاش

    کـــور میـشد

    دست های َت از دست های َم

    هـــرگز دور

    نمیشد ....
    امشب

    رهگذر خاطره ها

    درکوچه باغ یاد توسیر می کند.


    او

    از پنجره چشمان تو

    شادی را

    آرزو را

    امید را

    احساس می کند.


    دنیا زیباست

    پنجره چشمانت را بازبگذار

    بگذار که این رهگذر خسته

    در هوای باغ امیدت

    نفسی تازه کند.
    مي بيني چقدر ساده است ؟ ديگر نمي شناسمت اما . . .

    دوستت دارم
    دلم

    یک مزرعه میخواهد

    یک تو

    یک من

    وگندم زاری طلایی رنگ

    که هوایش ﺁکنده باعطرنفس های توباشد...
    شمع مي سوزد آرام جان مي دهد, بيقرار, پر نور

    آخر من اينجا,


    پشت اين پنجره ي باراني,

    عاشقانه از تو مي نويسم


    ياد لطيفت چون بادي خنک وزيد...

    ساعت افتاد

    قلم قِل خورد

    شمع خاموش شد

    گيسوانم را آشفت


    و در آغوش, گرم فشردم
    مشق دلتنگی

    وقتی دلم هوای دلتنگی می کند

    خواب هیچ شقایقی را پرپر نمی کنم

    و برای هیچ پروانه ی عاشقی

    شمع نمی سوزانم...

    تنها کمی حوصله می خواهد

    تا باران بگیرد و باغچه

    به سکوت درختان پایان دهد

    آن وقت تکیه می کنم

    روی شانه های چمن و در

    سکوت پرنده های عاشق

    شعر می خوانم...
    به دیدارم بیا هر شب

    در این تنهایی تنها و تاریک

    دلم تنگ است

    بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند

    شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهای ها

    دلم تنگ است

    بیا بنگر!!

    چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده و این تالاب مالامال

    دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی!

    شب افتاده است .... و من

    و من تنها و تاریکم !!!!

    و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند

    پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

    بیا ای مهربان با من

    بیا ای یاد مهتابی
    امشب،
    در اندیشه باران خورده ام،
    چه کسی قطره ها را می چیند و،
    طراوتشان را، به لبان خشک بهانه هایم می بخشد؟
    چه کسی؟
    برترکهای خسته کوزه خیالم، مرهم آبی می کشد
    شاید حادثه ای
    کنده خیال او را، به ساحل تن من، رسانده است
    نمی دانم
    اما
    دیگر فاصله ائی نمانده،
    من در ژرفای احساس تو شنا میکنم،
    تا فردا
    که در گنجه خیال تو پنهان شوم
    چه زیباست، این پنهان شدن و دیگر پیدا نشدن
    همچو، بادبادک دست کودکی،
    که در اوج بی صدائی میرقصد
    یا قایق کاغذی که، در تشت آسمان بی آب می رود
    براي تــو مي نويسم ..

    از عـُـمـق احـساسم

    مي نويسم تا شـايد بداني

    که تپش قلـبم در سينه به خاطــر توست

    براي تــو مي نويسم کـه بداني

    تــو بودي آن يگانه عشــقي که در لا به لاي خــرابه هاي قلـبـم لانه گزيد

    و از آنهــا گلســتاني جاودانــه ساخت

    براي تــو مي نويسم تا بداني

    دوري ات براي مــن مثل دوري ماهــي از آب است

    و دوري کبوتر از آســمان

    براي تو مي نويسم اينک از عـُـمــق وجــودم . . .

    با فــريادي خامــوش که در لا به لاي هــيـاهــوي عـشـقت گــُم شده است

    براي تــو مي نويسم اينک تا بداني دوســتـَت دارم !
    تقدیم به تو می کنم تمام احساسات درونم را

    که مشتاقانه تو را طلب می کنند

    تقدیم به تو که یادت در فکر من ، عشقت در قلب من ،

    و نگاهت همیشه در ذهن من ماندگارست

    و عطر مهربانیت همیشه در وجودم جاریست .

    به تو تقدیم می کنم لحظه لحظه های دلتنگیم را

    که به وسعت تمام روزهایی ست که به تو به سر می شود

    و به تو تقدیم می کنم عشق را که در تپش های قلبم

    و در اشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم

    این هدیه ی ناقابلی از من به توست

    گوش ای از قلب پناهش ده و با خورشید مهربانیت نگهبانش باش

    همیشه در خاطرم جاودانه ای عشقم
    دلــــــــــــــــتنگم



    آنقدر دلتنگ و سردر گمم که هر سوی دیوار اتاق دلم به من طعنه می زند


    آه

    کاش قلمم خشک نمیشد و رنگی در وجودم باقی می ماند

    تا تمام ناگفته هایم را نقاشی می کردم

    می خواهم فریاد سرکشم را روی دیوار دلت نقاشی کنم

    می خواهم نگاهم را

    قلبم را

    احساسم را

    سکوتم را

    حرف های نگفته ام را

    باور هایم را

    صداقتم را

    و از همه مهمتر دوستت دارم را

    روی دیوار دلت نقاشی کنم

    فقط به من اجازه بده تا خوش نقش ترین دیوار قلبی را برایت نقاشی کنم
    در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو
    می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی
    بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم
    بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
    زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان
    تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم
    دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد
    بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم
    ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم
    بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم
    بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند
    تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد
    بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم
    بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم
    بگذارتا صدف دریای دل من باشی
    كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد
    می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم
    ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید که من او را چگونه دوست دارم
    عاشقی رانمیدانی
    اما خوب خانه خراب میکنی
    هر چه ساختم
    خراب کردی
    استادی شدم
    در خانه سازی
    تو هم ویرانگری شدی برای خودت
    دلم را دست تو نمی دهم
    ویران هست
    رهایش کن
    میخواهم بسازمش
    برای خودم
    لااقل جائی در دلم داشته باشم
    بی سر پناه نباشم
    شاید دوباره آدم شدم
    بی تو
    برای خودم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا