دیشب ندیدم. یه شب دیگه بود. دیشب خواب بدی دیدم؛
خواب دیدم یه داداش عقب افتاده دارم که شبیه اون پیرمرده بود تو یزد. سرطان داشت... داشت میمرد. کر و لالم بود... داشتم باهاش ریاضی کار می کردم... پسر داییام مسخره مون می کردن. خیلی دوسش داشتم تو خواب محیا! وقتی شنیدم داره میمیره، روح از تنم جدا شد تو خواب!! مهشیدم داشت بهم زبان اشاره یاد میداد که بتونم باهاش حرف بزنم!
آخه من کم میزنمش به شارژ... هی خاموش میشه!