mahrokh_civil
پسندها
36

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام، خوب زمانی که شروع می کنی به تایپ و بیش از چند دقیقه، اگه صفحه الکی باز باشه و هیچ حرکتی نکنی از قبیل رفرش و .... به خاطر امنیت شما خارج میشین!
    این کار به این دلیل انجام میشه که اگه 1وقت 1جایی صفحت باز بود و یادت رفت ببندی، بعد از چند دقیقه صفحت بسته شه.
    شما مطالب رو با فونت Tahoma توی ورد تایپ کن، بعد کپی پیست کن یا اینکه user & password رو Save کن!
    فکر کنم گزینه مرا به خاطره بسپار رو باید بزنی! ;)
    این رو امتحان کن، اگه درست نشد، بهم بگو!
    بیشتر مردم به پشت شیشه خودرو هایشان این برچسب را می زنند:
    " امروز، اولین روز از بقیه زندگی من است."
    من ترجیح می دهم اینگونه تصور کنم:
    " امروز، آخرین روز زندگی من است و می خواهم طوری زندگی کنم که انگار دیگر هیچ فرصتی ندارم. "
    وین دایر
    خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هر کسی را نیز!!
    فردریش نیچه :gol:


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!
    قلب خانه ای است با دو اتاق خواب؛
    در یکی رنج و در دیگری شادی ساکن اند.
    در اتاق شادی نباید زیاد بلند خندید وگرنه رنج در اتاق دیگری بیدار می شود. (فرانسیس کافکا)
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
    زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...


    غروب ها

    در فکر طلوع رفته ایم ...

    و طلوع فردا

    در فکر به اینکه

    شاید

    غروب دیروز

    را باید

    زندگی می کردیم ...!
    خوب، شما برای اضافه کردن مطلب باید از گزینه یا [IMG] استفاده کنید.
    قابلیت ادیت یا ویرایش بعد از گذشت مدت زمانی، فقط در دست مدیران تالار و مدیران ارشد هست!
    البته اگه درست متوجه شده باشم، باید درست جواب داده باشم، اینطور نیست؟!


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!
    خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از بودن دیگری ناراضی نیست و هیچگاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد.
    در پناه خدا باشی:gol:


    صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...

    بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...

    دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...

    اکنون چشمانم را گشوده ام ...

    فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...

    پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !

    گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...

    بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...

    گفت و ... پر کشید !

    با خود اندیشیدم : پس من هم ...


    مهتاب
    جمله هايي كه برام ميذاري واقعا با معنا هستن... ممنون يه دنيا:heart::gol:
    همیشه فکر کن تو یه دنیای شیشه ای زندگی می کنی.
    پس سعی کن به طرف کسی سنگ پرتاب نکنی، چون اولین چیزی که میشکنه، دنیای خودته . . .
    -----------------
    این عید بزرگ رو خدمتتون تبریک عرض می کنم:gol:
    سلام خانوم مهندس
    خواهش می کنم، بنده در خدمتم، البته اگه کاری از دستم بر بیاد
    شما لطف کنین آدرس تاپیک تونو برام بذارید، یا اسمشو بگید
    من یه مطالعه بکنم بعد اگه کاری از دستم بر بیاد، کوتاهی نمی کنم
    به روی چشم
    من خوشحال می شم با بچه های عمران یه تعامل سازنده داشته باشم
    عشق ورزیدن را از کویر بیاموزیم که دریا بودنش را به آفتاب بخشید.:gol:
    انسانها اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آن غولی می سازند که نامش تقدیر است.


    ديگر ترنم باران هم

    نمي تواند

    مرهم درد شود ...

    از كساني مي گويم

    كه تبسم را

    هرگز آيينه اي نبودند ...

    حتي

    به زهر خندي !!!
    سعادت را ما همیشه در خارج از زندگی جستجو می کنیم، غافل از اینکه صعادت واقعی فقط در شخص ما یافت می شود.
    (فیثاغورث)


    وقتي بزرگ مي شوي ديگر نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد! حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني ...


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت...آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید...
    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
    "این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.من هیچ گاه نمی رسم و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
    و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد...چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی ، رسیده ای!
    و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،و پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛" پاره ای از مرا..."
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت:" رفتن، حتی اگر اندکی؛"و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید...
    سلام عزيزم:heart:

    توي پروفايل تك تكشون ميرم و پيام ميذارم...

    :gol:
    همیشه سعی کن باعث شادی باشی، نه شریک آن و شریک غم باشی نه دلیل آن


    همین که به ثانیه بعد پا می گذاری معجزه ای است! به نامعلوم بعدی زندگی ات می رسی از نهان به آشکار... انتظار همین را می کشیدی... اکنون ثانیه پر از راز مقابل توست درست مقابل چشمان تو... حتی فرصت تصمیم گیری نخواهی داشت و می گذرد ...

    به انتظار ثانیه بعد با سری پر از طرح و نگاهی خاموش، بی فروغ و آرام لبخندی به لب می گذاری و هیچ کس نمی داند ثانیه بعد تو چگونه خواهد گذشت ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا