غروریست در من
که هر صبح عقابان پروازشان سینه ی آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من...
غروریست در من
که آن کوه استوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویرانه کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهتی بسیار...
غروریست در من...
نه...
دیوی است اینجا درون من
غروریست در من...
مرا عاقبت این غرورم به خاک سیه مینشاند...
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله ی کوه
به ژرفا ترین ژرفی دره ای میکشاند...
غروریست در من
که یک شب به من شربت مرگ را میچشاند.....
غروریست در من...