امروز حال و حوایی دگر در سرم است . در میان دریای افکارم مشغول شنا کردنم اما هر چه می روم به ساحلی نمی رسم . انگار ساحل امن خیالم را دگر دیگر نمی توانم ببینم و از او دور گشته ام . امروز که محتاج آنم آنرا نمی یابم ولی باز به امید دیدارش به راه ادامه می دهم اما چیزی نمی بینم دیگر خسته شده ام حتی ..... حتی دریغ از تکه چوبی که بر آن تکیه زنم تا کمی از خستگی ام کاسته شود .اما . . . . دریغ و افسوس که در این دریای پرطلاتم چیزی نمی بینم و تک و تنهایم .