شب شده بود..... فرشته میخواست بخوابه.... ولی خیلی کار داشت ، باید واسه همه کوچولوها لالایی می خوند......فک کرد چیکارکنه؟ بعد گفت : کوچولوها باهم دوست بشن و شبا واسه هم لالایی بگن.....
از شبای دیگه کوچولوها......
فرشته بیکار مونده بود.....چون کوچولوها فرشته شده بودند....