چه بگويم ای دوست و از چه بگويم؟! از سيب سقراطی که همه در عالم ديگری نيمه شده اند و يا از مثل افلاطونی که تنها نور و روشنايی های کوچکی به غار اين دنيا و تاريکی آن پرتو افکنده اند ...؟! از گذر زمان، از لحظات سرد و سنگين و سهمگين که هر يک بسان قرقی می مانند؟! از ماندن و زيستن برزخی، از احساس خلا، از پوسيدن و رکود، و يا از ... تنهايی جانفرسايی که بی هيچ اميدی به کاستن آن، با آن می زيم؟! از تضادهای وحشتناکی که روح و جانم را تراش می دهند و يا از تن رنجور و يا از هيچ سودايی برای رفتن و ماندن؟! از اينکه هيچ چيزی شوقی، وزشی، جرقه ای، معنايی روحم را نمی نوازد؟! از کدامين من خويشتن سخن بگويم؟!