بچه ها يه چيز بگم بخنديد
تو خيابون زير بارون داشتم راه ميرفتم تو حال خودم بودم بعدد يه پسره از رو برو اومد و يه نگاهي بهمون كرد منم جلوي پامو نديدم رومو برگردوندم همچين افتادم تو چاله كل هيكلم گل و خيس شد بعد اون بخند من بخند/ واي مرده بودم از خنده// خيلي خاطره قشنگي بود گفتم براي شما هم بگم...