صدا از بیرون خانه می آمد نمی دانست چه کسی است اما حسش میکرد.بوی خون را حس می کرد فریادهای دوستانش را می شنید که سر جسدش ناله میکنند.بالاخره شخص پشت در را شناخت.
======
صداها را میشناخت صدای پا و حتی برداشتن تپانچه را فهمید اما نمیدانست که چه کسی داخل خانه است آری حالا شناخت.
======
دو صدا از روبرو شنید این صدا هاخاطره ای را برایش زنده کرد دو شب پیش بود یا دیشب یادش نبود هرچه بود همان شبی بود که اجیر شده بود تا دخل یکی را بیاورد.
======
صداها از بالا می آمد سه صدا که دست بر تپانچه برده بودند شاید نوبت او هم میشد.
======
شلیک کرد
شلیک کرد
شلیک کرد
و هر سه مردند...
بالا آمد دسته گل را دید که برای تولد آراسته شده بود و سه جسد را ندید تنها یک جسد بود و 9 جای گلوله چهار تا روی یک در و دوتا روبروی آن و خوب سه تا هم روی جسد.اما این بار صداها را از راهرو نشنید و تعداد گلوله ها به ده افزایش یافت.
23:10
30/4/90
ژک

)))
واقعا دیگه گنگه واسه خودمم اصلا معنی نداره