دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
آدمی شده ام
ک شب ها لواشک به دست
بی هدف
خیابان های شهرش را راه می رود؛
گاهی می ایستد.
به آدم ها
دیوار ها
خیابان ها
خیره می شود
وُ دوباره راه می رود
وَ نمی داند چرا راه می رود!