آره جان خالی..کلی سوختم..فردا هم پا درد میگیرم در حد اعظم..ولی فهمیدم من واقعا چاخم!!فکر کن من اون بالا به نفس نفس افتاده بودم یه پیرمرد و زنش از بغل من با سرعت شصتاد تا رد میشدن غرور من خرد میشد!!
تازه به یه اسبه سیب دادم...از دندوناش میترسیدم هی با ترس بهش میدادم سیب رو..اونم خدا نگهش داره میفهمید من میترسم با لب بالاییش میخواست بگیره نمیشد شونصد دفعه این حرکت رو تکرار کردم..پسره میگفت با کف دستت بده..بعد میومد جلو بده میگفت نه میترسم دندون داره بیا خودت بده!! :دی
خلاه راه رو بند اورده بودم!!همه وایساده بودن سیب خوردن اسب رو ببینن..آخر پرت کردم جلوش با یه گاز اسبی خوردش!!
با یه خره هم عکس انداختم!!خره انقدر از ن خوشش اومده بود دیگه دنبال من میومد!!