second letter

دارم به این فکر میکنم که شخصیت شازده کوچولو چرا یه پسر بود.. ذاتا دخترا لایق چنان موقعیتی بودند{عاشق کلمه ذاتا در جملات هستم})
تو خیلی زرنگی خواستی کاری کنی و جوری تو منگنه ام بزار ی که من رو زمینی کنی.. به جهت قبول یک قبله...وآفتاب ولی اوجور...هاه ها
دوچیز وجود داره تو دنیا حقیقت و واقعیت
واقعیت از نظر من تغییر پذیره.. چون واقعیت دروغ بزرگیه که همه اون رو قبول کردند.. ولی حقیقت تغییر ناپذیره.. ولی چیزیه که کمتر کسی واقعا بهش دست پیدا میکنه.. ولی چی؟ چرا نوشتم میگم باز یه روزی..
آفتابی که میخوایم و میبینیم یک حقیقته.. و این برای ما دونی ها بسیاره و بالاتر از خواستمونه.. ما آفتاب رو میبینیم گرماش رو حس میکنیم ولی زیر سایه اش مسافری خسته رو پنهان میکنیم.. این تضاد همان حقیقته.. آفتاب چشمی برای دیدن داره ولی ابر پلکیه که میتونه بپوشوندش...
ولی آفتابی دیگر چی میکنه این وسط؟ آفتاب دیگر با مسافری که در سایه ایجاد شده از آفتاب دیگر خسبیده چگونه کنار میاد؟