سردرگمم... نگاهش آتشم میزد...
بغض کرده بود...
به روی خود نمیاوردم...
اما دیگر راهی نبود..............
اشکانش درمقابل چشمانم بر گونه اش میریخت...
التماس رااز نگاهش خوامندم
دیگر طاقت نیاورم
بغض دلم راگرفت....
دیگر شوخی نمیکرد
او واقعا مرا دوست داشت!!!
سردرگمم...
آیا منم میتوانم به همان اندازه عاشقش باشم؟؟؟
عشقش پاک بودو صادقانه...
همانند کودکی دستم رابوسید
باچشمانی پراز ناامیدی فقط خواست بمانم
میدانست تاب نمیاورم
درمقابل عشقش خودم را خیلی کوچک دیدم
من لایق این عشق نیستم
برووووووووووووووووووو....
جوابش تنها این بود
من میخواهم عاشقت باشم هرچه که باشد...
افسون نگاه سبزش چشمانم را به روی دنیا بسته!!!
خدایا چه کنم...........................
دوستم دارد من چه؟؟؟