باز باران با ترانه، می چکد از چشم خیسم
با گهر های فراوان قصه ام را می نویسم
می خورد بر بام گونه اشک های بی درنگم
می چکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم
یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش
گردش یک روز دیرین در بلندای نگاهش
شاد و خرّم، نرمو نازک، عاشقی دیوانه بودم
توی جنگل های احساس از نگارم می سرودم
می دویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش
می پریدم از لب جوی بلند گیسوانش
می شنیدم از پرنده قصّه های مرگ فرهاد
از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد
داستانهای نهانی گشت بر من آشکارا
رازهای زندگانی کرده بودش سنگ خارا
پیش چشم مرد فردا دستش از دستم جدا شد
زندگانی خواه تیره، خواه روشن بر فنا شد
باز باران با ترانه در دو چشمانم نشسته
از وجودم مانده تنها تکه قلبی سرد و خسته
خسته از نامردمی های فراوان زمانه
خسته از احساس دوری از نگارم بی بهانه
حال پرسم روز باران، قصۀ یک مرد تنها
پیش چشم مرد فردا چیست زیبا؟ چیست زیبا؟