B
پسندها
1,872

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باران که میبارد

    به سرم میزند!

    شال میبندم

    قدم میزنم....

    منتظر می ایستم!

    زل میزنم ، راه میروم

    گاهی با خودم حرف میزنم

    شعر میگویم...عاشقانه...

    عاشقانه های بی مخاطب!

    نمیدانم از باران است

    یا از تنهـــــایی...!
    این همه احساساتت تو حلقم پشم گربه نازمو میخوای بدی به سگت !!! یعنی سرشار از احساسیااا :biggrin: ما هی بد نیستیم میگذرونیم دیگه ;)
    آقا این امضاتو مرتب کن این چه وضعه نوشتنه. شلخته:cool:
    شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره

    تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره

    خدا می‌بینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو

    از اون بالا میاد پایین .. خدا می‌گیره دسِت رو

    خدا میدونه تو قلبت .. چه اندازه تو غم داری

    خدا میدونه تو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری

    خدا نزدیک قلب توست .. با یک آغوش وا کرده

    نذار پلک‌هاتو روی هم .. اگه قلبت پره درده

    خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی

    فقط باید تو با یادش .. توی هر لحظه همراشی
    قهر چیه مرد گنده...
    حالا بذا ببینم چیکار میتونم کنم
    من برم
    بای
    ئه چرا من فک کردم مهندسی:D
    میخای برم خاستگاریش واست؟
    تو سلام بلد نیستی؟
    چجوری مهندس شدی ؟
    چشت به ناموس مردم نباشه مگه خودت زن نداری؟
    در ذهن زنانه ی من....

    مرد یعنی تکیه گاهی امن.....

    یعنی بوسه ای از روی دوست داشتن ،بدون اندکی شرم!

    در ذهن زنانه ی من....

    مرد یعنی کوه بودن، پر از سخاوت، پر از حیای مردانه...

    در کنار این ابهت،لوس شدنهای کودکانه!!!

    در ذهن زنانه ی ِمن...

    مرد یعنی دوست میدارمت تو هر لحظه با منی!

    تو مردی...

    من بی تو از تمام آفرینش بیگانه ام
    روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود.. روي تابلو خوانده مي شد: «من کور هستم لطفا کمک کنيد.» روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت؛ نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
    مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم؛ لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
    « امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!! »
    به آرامی آغاز به مردن می کنی
    اگر سفر نکنی
    اگر کتابی نخوانی
    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
    اگر از خودت قدردانی نکنی
    به آرامی آغاز به مردن می کنی
    زمانی که خود باوری را در خودت بکشی
    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
    به آرامی آغاز به مردن می کنی
    اگر برده عادات خود شوی
    اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
    اگر روزمرگی را تغییر ندهی
    اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی
    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
    اگر از شور و حرارت ، ازاحساسات سرکش
    از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند و ضربان قلبت را تند می کنند دوری کنی...
    تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
    اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی ، ان را عوض نکنی
    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
    و اگر ورای رویاها نروی
    اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
    ورای مصلحت اندیشی بروی
    امروز زندگی را آغاز کن
    امروز مخاطره کن
    امروز کاری کن
    نگذار که به آرامی بمیری
    شادی را فراموش مکن !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا