تو اي آهوي من کجا مي گريزي
چه کردم که بي اعتنا مي گريزي
خدا خواست پيوند عشق تو با من
زمن ، يا ز کار خدا مي گريزي
چرا گرم خواندي ، چرا سرد راندي ؟
چرا لطف کردي ، چرا مي گريزي ؟
نداري چو تاب وفا ، رو بپوشي
نداني چو قدر مرا مي گريزي
نگويم دگر از محبت نگويم
چو طفل مريض از دوا مي گريزي
به بيگانه بودن عزيزم گرفتي
چو اکنون شدم آشنا مي گريزي
بمن همچنان با قضا مي ستيزي
ز من همچنان کز بلا مي گريزي
چو با خنده گويم برو ، دل ربائي
چو با گريه گويم بيا ، مي گريزي
ز دست من آنگونه ، کز دست کودک
چو پروانه اي بي صدا مي گريزي
بمن عشق درد و بلا مي پسندد
ز من بهر چه اي بلا مي گريزي
ز چشم من اي من بقربان چشمت
چنان قطره اشکها ، مي گريزي
فداي گريز و ستيز تو گردم
که چون کبک ، شيرين ادا مي گريزي