ديگه من خسته شدم
من از اين روزا از اين شباي تاريک
و از اين غروب دلگير
ديگه من خسته شدم
ديگه دستا واسه من صميمي نيستن
من از اين چشا مي ترسم
تو وجودم يه چيزي شبيه احساس گناهه
تو گلوم يه بغض سنگين
تو نگام يه دنيا رازه
با کي من حرف بزنم
همه رفتن
برگ و پاييز
باد و بارون
حتي اون چلچله اي که بالشو بستمو خوب شد
توي سرماي زمستون
همه رفتن
همه انگار يادشون رفت که من اينجا چه غريبم
يادشون رفت غم غربت توي چشمام خونه کرده
آه غربت
توي خونه
تو همون کوچه که من بازي ميکردم
با بنفشه با سحر محبوبه پونه
حالا تنها تر از اون آينه ي قدي
توي اين اتاق تاريک
ميون اين همه حرفاي نگفته
من شکستم
حالا قلبم مثل يه آينه زلاله
توي چشمام آخرين نم نم يه ابر بهاره
مي دونم آرزوهام رنگ محاله
ولي باز پر ميکشم من
توي آسموني که ستاره داره
من دلم خدا رو داره