نان را از من بگیر، اگر می خواهی ، هوا را از من بگیر، اما خنده ات را نه.
گل سرخ را از من مگیر، سوسنی را که می کاری،
آبی را که به ناگاه در شادی تو سرریز می کند،
موجی ناگهانی از نقره را که در تو می زاید.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی ِ درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
خنده ی تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
واگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگ فرش خیابان جاری ست،
بخند، زیرا خنده ی تو
برای دستان من شمشیری است آخته.
خنده ی تو، در پاییز
در کناره ی دریا
موج کف آلوده اش را باید برافرازد،
و در بهاران، خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم...