از یه عصبانیت ساده شروع شد
از یه حرفی که سنگین تموم شد
از یه برخوردی که گرون تموم شد
بعدش یه خورده حس غریبی که نمی دونی از کجاست
و بعد دور می شی
تا دیگه بی حرمتی نشه
اما ....
منتظری که یه سراغی ازت گرفته شه
با اینکه می دونی محاله ....
روزها می گذرند و تو ...
هی عاشق تر می شی
سردر گم تر می شی
لجباز تر می شی
دلتنگ تر می شی
تا اینکه آخرش حست رو گم می کنی
اونقدر گمش می کنی که حتی یادت می ره که چه حسی بود
دیگه حست رو حس نمی کنی
و دردناک تر از این نمی شه
همه چی رو شونه های تو
و کسی از تو نمی پرسه که توانش رو داری ...
گاهی روزها فکر می کنی که محکومی تا هدر بری , تلف بشی
یه روز که بی خیال داری قدم می زنی
یهو یه چیزی هلت می ده که یادت بیاد دلتنگی
اونوقته که هی بغض می کنی و هی نمی ترکه
اون موقع است که بیشتر سردر گم میشی
دوباره هجوم سوالات
دوباره گم شدن
و تو
با این همه سوال
با این همه جاده های بی انتها
روزی صد بار به خدا می گی :
"خدایا
یه جوری حرف بزن که منم بفهمم ...."
نه می تونی بنویسی
نه بخونی
نه ساز بزنی
هیچ
یک مرده ی متحرک ...