20112
پسندها
923

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اره عزیز دانشجوس. اونم کامپیوتر میخونه. کارشناسیه
    شانس هم نداریم به خدا !!! نه بع خواهرم که هر روز هر روز میره رستوران چه غذاهایی میخوره !!!! نه به من !!!!
    غذای همه مامانا عالیه عزیزم !!!
    اره گلم !!! اخه بدبختی اینه که دانشگاه ما تو برهوته !!!! اطرافش فقط زمینه !!!! هیچ ملکی یا مغازه ای نیس !!!! واسه همین همه مجبورن از دانشگاه غذا بگیرن یا خودشون بیارن !!! متاسفانه
    غذاهای خود دانشگاه که 300 بوده حالا میده 400
    ساندویچ های سلف هم همگی 200 تومن گرون تر شده !!
    چشم خانومی !!!!! دیگه معده واسم نمونده !!!!! تازه غذاهاشو گرون هم کردن !!!!!
    اره بابا !!! تا دلت بخواد !!!! مثل ادم که نمیخوابم !!!!
    طفلی مامانم این قدر اصرار میکنه که غذا ببرم با خودم من قبول نمیکنم. سخته اخه. کیفم سنگین میشه حوصله ندارم. تازه خیلی وقتا مبرم غذا ولی کلاسام کنسل میشه میارم !!!! اعصابم میریزه به هم !!!
    سلام. شرمنده عسل جان، این روزا یه مقداری سرم شلوغه. اینجام هراز گاهی یه سر میزنم کاری رو زمین نمونه! :d
    بگو سوالشو تو بخش گیاهپزشکی مطرح کنه...
    نه نگران نباش !!! یه وری نمی مونه !!! من تجربه زیاد دارم تو این جور موارد !!!!
    اره خب راس میگی . غذا باید ببرم !!! بیسکوییت هم که ناهار نمیشه !!!! ولی نمبدونم چی تو این ساندویج هاشون میریزن که پدر شکمامون در میاد !!!!!
    خب حرکتش نده تا خوب شه !!! گرم نگهش دار عزیزم.
    من که مسموم شدم !!!!!! بازم غذای دانشگاه !!!!!!! باز هم مسمومیت !!!! دیگه حلق واسم نمونده !!!!!!! روده هام در اومد به خدا !!!!
    ممنون گلم. چرا اخه ؟؟؟!!!!! خیلی درد میگیره ؟؟؟
    البته منم حالم خرابه !!!!!
    يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

    سلام. عسل جان اتفاقی افتاده؟
    چرا دیگه نمیخوای تو تاپیکای مسابقه شرکت کنی؟
    باشه عزيزدلم...اين يكي دوروز يه كم وقتم پره...ايشالا يه فرصت مناسب خودم ميام پيشت مهربونم...ميخوام با حوصله كنارت باشم...خوبه؟
    روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟
    پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
    در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد،
    آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت،
    هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
    پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:
    پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا